یکیاز خوانندگان پرآوازه موسیقی سنتی کشورمان که ردیفدان برجستهای نیز هست، تصنیفی را باصدای هنرمندانه و دلنشین خود خوانده است که شنیدن آن، هرکس را که احساس و اندیشه هنری داشته باشد به تحسین وامیدارد و درعینحال ظرافت و تیزبینی و بیداردلی سعدی را میستاید.
«شبی یاد دارم»، نام این تصنیف است. سعدی در بابسوم بوستان که در عشقومستی و شور تنظیم شدهاست، باهنرمندی و جهانبینی و تخیلخلاق خود شبی را بهخاطرمیآورد که خوابش نبرده و درحالت خواب و بیداری نجوای شمع و پروانه را شنیده و پساز گــوشدادن به مخاطبـه شمع و پروانه گفتهاست: «ره این است اگر خواهی آموختن» و معنا و تخیل خود را به خواننده انتقال دادهاست که در ادامه به آن میپردازم.
چند روز پیش، پسازمدتها، به دفتر «نشریهپزشکیامروز» رفتم. به محض ورود به این ساختمان، دنیایی پراز مهر را احساسکردم. سیمای شاد آقایکمایی که مانند پهلوانان باستانیکار، محکم و صمیمی دستمیدهد، لبخند صادقانه آقایمهرابیپور که همواره یارِ کارگشای شادروان دکترفرخسیفبهزاد نیز بوده است، پذیرایی صمیمانه خانم حیدری، چهره مهربان مهندس فرانک مهرابیپور، صمیمیت و احساسمسئولیت خانمشاکری و خانمروشنفر و خوشحالی قلبی صاحبامتیاز و سردبیر جوان هفتهنامهپزشکیامروز، آقای مهندس اردوانبهزاد، به هر تازهواردی نیرو و انرژی میدهد. این دیدار برای من نیز که سالها برای بالابردن روحیه دیگران و ایجاد شادی و نشاط و شادکامی هموطنانم گفتهام و نوشتهام، بسیاردلپذیر بود. البته مشتاق دیدارآقای دکترخاجی، دوست دانشمند و وارستهام نیز بودم.
باید اشارهکنم که بسیاری از اشخاصخلاق و متفکر با خیالپردازیهایزیبا و لطیف و سازنده و مثبت، نهتنها از تمامیّت شخصیت خود محافظتمیکنند، بلکه با بهوجودآوردن نوآوریهایی، به پیشرفت فرهنگ جامعه و رفاهمردم نیز کمکمینمایند. نیرویتخیّل، یکیاز نیروهای درونی آدمی میباشد که همواره سبب ابداعات و اختراعات فراوان شدهاست و بسیاریاز اثرهای ادبی ممتاز و اختراعات و ابداعات بشری با خیالپردازیهای سازنده اولیه تحقق یافتهاند.
با نیرویتخیل کمنظیر سعدی که هوشمند وکلگرا و ژرفبین میباشد، بهیاد این بیت او افتادم که گفتهاست:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
و بهواسطه این بیت، هوشیاری و اندیشه نیوتن برایم تداعیشد.
ویلیام استاکلی(William Stukeley) که یک کشیش انگلیسی و از نزدیکان ایساک نیوتون (زاده۲۵دسامبر۱۶۴۲– درگذشته ۲۰ مارس۱۷۲۷) و همکار او در انجمن سلطنتی بریتانیا بود، درکتاب خود باعنوان:
MEMOIRS OF SIR ISAAC NEWTON›S life.
نوشته است:
« بعداز شام، هوا گرم بود، ما به باغ رفتیم و زیر درخت سیبی نشستیم و چای نوشیدیم، فقط من و او بودیم. بایکدیگر گفتگو میکردیم. سیبی از درخت افتاد. او به من گفت که قبلاً نیز تحتتأثیر افتادن یک سیب از درخت (در وضعیتی مشابه وضعیتکنونی)، مفهوم جاذبه به ذهنش رسیدهاست.
او گفت پساز افتادن سیب، با خود اندیشیدم که «چرا آن سیب باید بهصورت عمودی روی زمین پایین بیاید؟» «چرا نباید افقی یا بهسمت بالا حرکتکند؟». دلیلش این است که زمین آنرا بهطرف خود میکشد. باید نیرویی کششی در زمین باشد و این نیروی کششی در ماده زمین، باید در مرکز زمین باشد، نه در هیچ کنارهای از زمین. بههمین سبب این سیب بهصورت عمودی یا بهسمت مرکز میافتد. همینطور که زمین سیب را جذبکرده، سیب نیز زمین را بهسمت خود کشیده است.
پس نیرویی در هردوجسم وجود دارد که هردوجرم همواره یکدیگر را میربایند و تمامی اجسام دارای جرم، یکدیگر را جذبمیکنند. آری، سقوط سیب درنظر هوشیار نیوتون، بهوضع قانون نیروی گرانش (Gravitational force) میانجامد.
بدونتوجه به صحت و سقم این روایت که استاکلی از دوست خود نیوتون نقلنمودهاست، تردیدی نیست که هزاران آدمی، هنگامیکه در سایه یک درخت سیب آرمیده بودند، افتادن سیبی را دیده و ازآن گذشتهاند. اگر من نیز زیر درخت سیبی نشسته بودم و سیبی از درخت میافتاد، یا آنرا میشستم و میخوردم و یا اگر بر سرم اصابت کرده بود، بد و بیراه به درخت و کلاغی که احتمالاً بر شاخهاش نشسته بود میگفتم و از شانس خودم گلهمیکردم! اما ذهن هوشیار و روشن Isaac Newton، با مشاهده افتادن سیب از درخت، تئوری گرانش را توجیه نمود.
اینک بهموضوع این مقاله برگردیم که میگوید:
«ره این است اگر خواهی آموختن»
من پیشازاین، در مناسبتهایی که برای گرامیداشت نام و یاد شادروان دکتر فرخ سیفبهزاد برگزار میگشت و یا مربوط به سالگرد انتشار هفتهنامهپزشکی امروز میشد، مقالههایی مانند «عشق اسطرلاب اسرار خداست» و یا «خواهی که کمال معرفت دریابی* از خود بگذر تا به خودت راه دهند» و یا «به چشم عشق توان دید روی شاهد غیب» و نیز «راهی بهسوی آسمان عشق» را نوشتم و اشارهنمودم که عشق را با جمله و عبارت و مقاله و کتاب نمیتوان تعریف و توصیف نمود و درواقع:
شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
عشق را پانصد پرست و هر پری از فــراز عـــرش تا تحت الثری
امسال، چندروزپیش، پسازآنکه تصنیف «شبی یاد دارم» را شنیدم، به این فکر افتادم که چند سطری درمورد نیروی تخیل سعدی از کیفیت عشق را بنویسم و به شادی روان دکتر فرخ سیفبهزاد که همواره عاشق بود، بیافزایم.
سعدی مخاطبه شمع و پروانه را در بیداری میشنود و با بیان تصویری خود، حاصل آنرا به انسان نشانمیدهد. او سوز و گداز و فداکاری و سوختن شمع را که از اصل خود جدا شدهاست و درعینحال به دیگران گرمی و روشنایی میبخشد و نیز خودسوزی پروانه را که صفا و فنا را تداعیمیکند و درنتیجه، دردآگاهی و دردمندی و عشق و محبت را یادآورمیشود، بازگومیکند و میگوید:
عشق آن شعله است کو چون بر فروخت هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
سعدی یادآور میشود که با چشمدل میتوان پرتو زیبا و نغمة دلانگیز عشق را مشاهدهنمود و شنید. سعدی به شبی اشارهمیکند که دچار بیخوابیشده است. البته او برای بهخوابرفتن، مانند مردم این زمان به خوابآورهای بنزودیازپینی مانند دیازپام و غیربنزودیازپینی مانند زولپیدم و یا داروهایی مانند ملاتونین دسترسی نداشته و البته نیازی نیز به آنها نداشته است. سعدی، با این باور که دل انسان مَثَل روزن بوده و خانه بدو روشن است، توانسته تا با گوشدل گفتگوی شمع و پروانه را بشنود. مولوی نیز معتقدبود که با گوشجان میتوان صدای اجسام را شنید و زبان آنها را درکنمود. او نیز باور داشتکه:
جمــله ذرات عـالــم در نــهان با تـو میگوینـد روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خامشیم
و از این رو:
نطـق خاک و نطــق آب و نطــق گل هســت محســوس حواس اهل دل
با تو دیوار است و با ایشان در است با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
سعدی که پیشتر با فداکاری و عشقبازی شمع و پروانه آشنا بوده و از تحلیل ابنعربی از عشق آگاهی داشته، گفتگوی عاشقانه شمع و پروانه را برای توصیف مجدد عشق مناسب دیده است. ابنعربی، مشهورترین صوفی اسلام، یا همان شیخالاکبر معروف که دانشمندانی مانند هانریکوربن فرانسوی نظریة عشق اورا استثنایی توجیهنمودهاند، عشق را اصل هستی دانسته و گفته است:
«عشق حالتی است که وصفناپذیر بوده و به هیچ کلام تعریفش نتوان نمود. عشق چشیدنی است نهگفتنی. هرکس که عشق را تعریفکند، آنرا نشناخته است و کسی که از جام آن جرعهای نچشیده باشد آنرا نشناخته و فردی که بگوید من ازآن جام سیرابشدم، آنرا نشناخته که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند. ابنعربی سرانجام میگوید که درنهایت عاشق در معشوق خود محو و فانی میگردد. عشق همانند آتش است که شعلههای سوزان آن همهچیز را میسوزاند و ذوبمیکند و دیگر جز عشق چیری باقینمیماند.
چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
استادسخن سعدی، با این آگاهی و احساس، در آن شب به گفتگوی شمع و پروانه گوشمیدهد و آنها تماشامیکند. سعدی میشنود که پروانه بهشمع که درحال سوختن بود، گفت من در عاشقی شهره آفاقم و همه کس از عشقورزی و فداکاری من آگاهبوده و سزاوار است که من در راه عشق فنا شوم و به بیمرگی برسم. اما تو چرا گریه و زاری میکنی و اشکمیریزی؟
سعدی به این گفتگوی عاشقانه بیشتر دقتمیکند و میشنود که شمع درحالیکه اشکش سرازیر است، شاعرانه میسراید که شانه عسل را از کندو برداشتهاند و انگبین (عسل) آنرا از موم جداکردهاند و اینک من بدون انگبین که یار شیرین من بود، مانند فرهاد که شیرینش را ازدستداد، درحال ذوبشدن هستم. سعدی دقیقترمیشود و میشنود که شمع با سوز وگداز عاشقانه که ویژه عاشقان ایثارگر و فداکار است به پروانه میگوید: تو نمیتوانی ادعای عاشقی و جانبازی و هواخواهی من کنی، تو ادعای عاشقی داری، اما توان نزدیکشدن به شعلة من را نیز نداری، درحالیکه من تا پای سوختن و نابودشدن خود ایستادهام و تمامی وجودم درحال ذوبشدن است. اما سعدی میدانست که پیشاز این، پروانه به شخصی که به او گفته بود:
سمندر نــهای گـــرد آتــش مگـرد کــه مـردانـگی بایــــد آنـــــگه نبــــرد
پاسخ داده بود که من ترسی از سوختن و فناشدن ندارم و:
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامـن دلــستان میکــشــد
که مـهرش گریبــان جان میکـشد
نه خود را بر آتـش بخود مـــیزنـم
کـه زنجیــر شوق است در گردنـم
مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من درفروخت
پس بهتر است تمامی این مکالمه را تا اینجا از زبان خود سعدی که از عشق پروانه به شمع و زبان سمبولیک آنها آگاهی داشته است بشنویم که میگوید:
شبــی یاد دارم که چشــمم نخـفــت
شنـــیدم که پــروانه با شمـــع گفت
که مـن عاشقم گر بسوزم رواسـت
تو را گریـه و سوز بـاری چراست؟
بـگــفت ای هوادار مسکــیــن مــن
برفـــت انگبــیــن یار شـیــرین مــن
چو شیریـــنی از مــن بـدر مــیرود
چو فرهـــادم آتــش به ســـر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فـــرو میدویـدش به رخـــسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نــه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
مــن استــــادهام تا بـسوزم تـمام
تو را آتش عشــق اگر پر بـسوخت
مـرا بین که از پای تا سر بسوخت
سعدی که دیگر بیخوابشده و تماشاگر شمع و پروانه و گفتگوی آنان است، میبیند که بزم شبانه کسانی که گرداگرد روشنایی شمع نشستهاند، اما از وجود شمع و پروانه غافلند و کمترین توجهی به گفتگوی این دو ندارند، بهپایان رسیدهاست، درحالیکه هنوز شمع اشکریزان با پروانه گفتگو دارد:
نرفته ز شــب همچــنان بــهرهای
کــه ناگه بکشــتش پری چـــهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بـــود پایـان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتـــن فرج یـــابی از ســوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قـــل الحمدلله که مقبـــول اوســـت
اگر عاشقی سر مشوی از مـرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فــدائی نــدارد ز مقصود چنــگ
وگــــر بر ســرش تیر بارند و سنگ
به دریـــا مـــرو گفــتمت زینـــهار
وگــر میروی تـن به طوفان سپار
روزی که بهدفتر «هفتهنامهپزشکیامروز» رفته بودم، باتوجه به این پندار و خیال شاعرانه سعدی از شمعوپروانه، با دیدن دمپایی شادروان دکتر فرخسیفبهزاد در دفتر کارش، از مهندس اردوان بهزاد پرسیدم: میدانید این دمپایی در دفتر هفتهنامهپزشکی امروز از چه حکایتمیکند؟ مهندس اردوان گفت:
«پدرم عادت داشت که در دفترکار، کفشهایش را عوضکند و این دمپاییها را بپوشد. هرزمانکه بهسمت اتاق من میآمد، صدای این دمپاییها با طنین «لِخلِخ» خاص خود، خبراز آمدن رئیس که من هم مرئوس و هم پسرش بودم، میدادند. گویی صدایم میکردند که «رییس آمد، آمادهباش» و من از این ندا ذوقمیکردم، برایم در هرشرایطی همنشینی و صحبت با این مرد لذتبخش بود.
پساز رفتن رئیس ازاین جهان و حتی هنوز هم، این دمپاییها که زیر میز پدر خاک میخورند و من هربار آنها را جفتمیکنم و غبارشان را میروبم، میگویند ما نیز دلتنگ رئیس هستیم. حالا من هربار که دلتنگ پدر میشوم، آنها را پوشیده و راه میروم تا بلکه یادآوری آن صدای راهرفتن پدر، مرهم این درد بیدرمان دلتنگیام گردد. گهگاهی نیز بهسان مجنونی با آنها سخن میگویم و رفتارم با آنها به گونهای است که انگاری شخصیت دارند.
به مهندس اردوان هنرمند میگویم درست است، ازاین دمپاییها نیز میتوان شنید که:
از جمادی عالم جانها رویـد غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت وسوســهٔ تاویــلها نربایدت
درست است، این دمپاییها نیز شاهدند که دکتربهزاد هرکار و خدمتی را با عشق بهخدا، عشق به میهن، عشق بهکار، عشق بهآموختن و عشق آغاز میکرد و عاشق بود. او میدانست که عشق باشکوه و ماندگار و سازنده و دلپذیر است و چهرهای زیبا و نوایی خوش و دلنشین دارد. او نیز باورداشت که عشق، بهانسان شادی و نشاط و عظمت و کمال و فرزانگی و آزادگی عطامیکند. دکتر بهزاد میدانست که با خودخواهی و خودشیفتگی نمیتوان عاشق شد و از اینرو این صفتها را از خود دورنموده و با این دانستهها عاشقانه عمل کرد. او میدانست و باورداشت که:
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بیجنبش عشق دُرّ مکنون نشود
در پایان باید اضافهکنم که از چندماه پساز درگذشت شادروان دکتر فرخ سیفبهزاد (۱۱شهریور۱۳۹۳) تا امروز، بسیاریاز افرادیکه روزی برای مشورت و یا بهعنوان بیمار به دکترفرخسیفبهزاد مراجعه نموده بودند، در فرصتهایی به من میگفتند: او یک پدر بود، یک معلم بود، یک دوست بود. او خیلیساده من را درمانکرد، او به انسان نیرو و انرژیمیداد، تا او زنده بود پناهگاه ما بود. سولماز، دریا، سپیده، فرانک، سحر، ناصر، حبیب، منصور، بیوک، حسین و دوستخوبم آقامصطفی و دهها تَن دیگر که آقای مهندس اردوانبهزاد آنها را میشناسد، شادروان دکتر بهزاد را طبیبی عاشق و دلسوز و دوستداشتنی معرفینمودند. یاد او که با کسب فضایل انسانی توانست با نیکاندیشی و خیرخواهی و مهر و محبت به درمان بیمارانش بپردازد و آثار علمی فراوانی را از خود به یادگار بگذارد، همواره گرامی و عزیز است.
مانند سالهای پیش یکبار دیگر یادآور میشوم که هدفم از ارائه این مطالب، تبیین سیمای انسانپوینده متکامل و تحلیل کلگرایانه عشق و پدیدههای احساسی و عاطفی است که بتواند به دانشجویان عزیز و خوانندگان جوان نیز هنر عشقورزیدن را القا نماید و بایکدیگر بگوییم: پروردگارا! دلی ده که با آن عاشق صادق شویم، دستیده که بتوانیم به دیگران خدمت کنیم و پاییده که با آن کوی عشق و مهر تو پوییم و زبانیده که با آن سپاسگزار تو باشیم.
ثبت نظر