در اساطیر یونانی، جوان رعنا و خوبرویی بهنام نارسیس (Narcissus)، به عشق اکو(Echo)که عاشق او بود اعتنایی نکرد.اکو، پری زیبا و پرحرفی بود که بهوسیلهی هرا (هرا، خواهر و همسر زئوس، ایزد ایزدان اساطیر یونان بود) محکوم به سکوت شده بود. وقتی اکو نارسیس را دید، دلباخته و عاشق نارسیس شد.اما نارسیس جوانی بود که عشق را نمیشناخت، از عشق بهرهای نداشت و آن را مسخره میکرد. او نمیدانست که ذرهای عشق از همهی آفاق بهتراست و به او یاد نداده بودند که:
بندهی عشق باش تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
نارسیس به الهههایی که عاشق او بودند بیاعتنا بود و با این ذهنیت، عشق اکو را ردکرد. عاشقان دست به نفرین برداشتند و نارسیس را نفرینکردند. خدایان نفرین آنها را شنیدند و اجابت نمودند؛ نارسیس را که خسته و تشنه بود به کنار دریاچهای کشاندند. نارسیس بههنگام نوشیدن آب چهرهی خود را در آب دید و شیفته و دلباختهی خود شد. عشق بهخود، اورا ازخود بیخود کرد و برای درآغوشکشیدن تصویر خود، به درون آب جهید.
نارسیس جانش را برای عشقورزیدن به چهرهاش ازدستداد و خدایان یونان قدیم برای بزرگداشت ناکامی او، نارسیس را به گل نرگس تبدیل کردند. درست درهمان جاییکه نارسیس مرده بود، نخستین گل نرگس روئید. اکو که از عشقش ناامید شده بود، بتدریج چنان ضعیف و نحیفشد که پساز شنیدن خبر مرگ نارسیس، تبدیل به اکو (انعکاس صدا)(طنین) گردید.
اگر بهاصطلاح « لیبدوی متمرکز برخود شخص» توجهشود، شاید بتوان خودشیفتگی را اولین حالت اصلی نوزاد دانست که با او بهدنیا میآید. لیبدو اصطلاح زیگموند فروید، پزشک اتریشی و بنیانگذار مکتب روانکاوی است. فروید این حالت لیبدو یا همان خودشیفتگی را برای آن انرژی هیجانیکه از نیروی غریزی اولیه سرچشمه میگیرد و با تولد نوزاد با او بهدنیا میآید، بهکاربرد. در روانشناسی، خودشیفتگی بیانگر عشق افراطی بهخود است.
خودپرستی، خودخواهی، بیتوجهی به سرنوشت و خواست دیگران شکلهایی از خودشیفتگی هستند.فرد خودشیفته دست به هرعملی بزند و هرکاری را انجامبدهد،
تنها برای ارضای خود و رسیدن به لذت درونی خویش است. واژهی غرور بیجا که کموبیش ازسوی برخی دختران جوان دربارهی مردان جوان شنیده میشود که میگویند: فلانی خیلی خاصه، خیلی غرور داره و بیشازحد بهخودش اعتمادبهنفس داره، بهنوعی خودشیفتگی آن مرد جوان را میرساند. خودستایی، لافزنی، تکبر، گزافهگویی، خودخواهی، اعتمادبهنفس افراطی، حقیرشمردن دیگران، خود بزرگبینی و برتریطلبی، وجهههایی از خودشیفتگی هستند.
زیگموند فروید، شخصیت انسان را شامل ۳بخش، یعنی «اید» یا نهاد( Id)، «من» (Ego) و «اَبرَمنی» (Super ego) میدانست. بهعقیدهی فروید اجزای «اید» شامل غریزهی زندگی (Eros) و غریزهی مرگ (Thanatos) بود. در بحث غریزهی زندگی، فرضیهی انرژی حیاتی یا لیبیدو (Libido) مطرحمیشود. فروید غریزهی جنسی را یکیاز مهمترین غرایز زندگی میداند و معتقد است ناکامیها و تعارضهای جنسی، در نابهنجارشدن شخصیّت و بروز اختلالهای روانی مؤثر هستند. فروید دربرابر غریزهی زندگی، بهغریزهی مرگ اشاره میکند و میگوید وظیفهی آن تخریب و خنثیکردن انرژی حیاتی است. به باور فروید، در موجودات کششی وجود دارد که میخواهند خود را از وضعیّت موجود آزاد سازند و به وضعیّتی که در نوع زندگی قبلی داشتهاند برگردند. بهعبارتدیگر، در جانوران نیرویی غریزی وجود دارد که میخواهد آنها را به اصل خود بازگرداند. تمایل غریزی انسان به مرگ و نیستی، برای برگشت به وضعیّت پیشاز هستی، یعنی نیستی است. بین غریزهی زندگی و غریزهی مرگ، جنگ و ستیز وجود دارد و انسان برای مقابله با غریزهی مرگ و نابودکردن خود، دست به جنایت و کشتار دیگران میزند. فروید در بحث لیبدو، قائل به ۲شکل بود: یکی لیبدوی شی (Object libido) که درآن تمایل لیبدو به شی یا شخص و بهسوی خارج است و در شکل دیگر،لیبدویمن(Ego Libido) وجود دارد که تمرکز و توجهش بر خود فرد است و این همان خودشیفتگی است که حالت اصلی نوزاد میباشد.
فروید در بخشدوم شخصیت، «من» را مطرحمیکند و معتقد است که من، آن بخشاز شخصیت انسان است که با جهان خارج سروکار دارد و برای برآوردن نیازهای اساسی«اید» کمک میکند.
در بخش دیگر شخصیت، میتوان« اَبرَمن» را مطرح ساخت که وظیفهی آن نظارت و سانسور شخصیت است و ارزشها، آئین و رسوم، معنویات و اصول اخلاقی را دربر میگیرد. «اَبرَمن»، مانند «من» در هر۳ سطح آگاهی (خودآگاه، پیشخودآگاه و ناخودآگاه) فعالیت دارد. بخش خودآگاه سوپراگو، همان وجدان است که اگر بهدرستی رشد یافته باشد عمل کنترلی مفیدی بر شخصیت خواهد داشت. درمورد ۳سطح آگاهی باید توجهداشت که فروید شعور آدمی را ترکیبی از خودآگاه، پیشخودآگاه و ناخودآگاه میدانست.
درنظر فروید خودآگاه (Consciuse)، از اندیشهها، احساسات و عواطف، انگیزهها و کششها و امیالی تشکیلشده که فرد نسبت به آنها آگاهی دارد.
در پیشخودآگاه(Preconsciuse)، احساسات و عواطف و اندیشهها و امیالی جایمیگیرد که بین خودآگاه و ناخودآگاه قراردارد و در دامنهی آگاهی فرد نیست اما بهراحتی میتوان آنها را بهخاطر آورد.
ناخودآگاه(Unconsciuse)، شامل آن اندیشهها و احساسات و انگیزهها و تمایلاتی میشود که فرد نمیتواند آنها را شناساییکند و از حوزهی آگاهی او خارج است.
اختلالشخصیّت که معمولاً در دورهی کودکی و نوجوانی و یا در دورهی بلوغ آغازمیشود، میتواند در دوران زندگی پایدار بماند و بهدشواری درمانشود. کسیکه با شکلگیری منش خودشیفتگی در کودکی عشق و محبت را نپذیرفته است، ممکن است در بزرگسالی نیز انگیزه و تمایلی برای تغییر وضعیّت خود نداشته باشد و برای درمان اختلال خود اقدام نکند.
باتوجه به اینکه نقش خانواده در ایجاد اختلالهای شخصیّتی انکارناپذیراست، پدرومادر در بهدرستی شکلگرفتن احساسات و عواطف و هیجانها در کودک نقش ویژهای دارند و باید به همهی عواملی که شکلگیری شخصیت سالم در دورهی کودکی را مختلمیکند، توجه داشته باشند. مسائل و مشکلاتی مانند محرومیّت عاطفی، فقدان مهرمادری، طرد و اختلافات مداوم زناشویی، اعتیاد و بهطورکلی سالمنبودن محیط خانواده، از یکطرف سببمیشود که احتمالاً کودک نتواند در زندگی اجتماعی مهر و عشق و عواطف دیگران را احساسکند و ازطرفدیگر، حمایت افراطی و توجه بیشازحد به کودک نیز او را آماده برای شکلگیری خودخواهی، کجروی، ناسازگاری، عدمرعایت خواستهی دیگران و تجاوز به حقوق دیگران مینماید. درست است که بیمهری و محرومیّت و ناکامی و استرس، کودک و نوجوان را تحتفشار قرارمیدهد و با دوام فشار روحی، تغییرات مشخّصی در شخصیت و اعمال و رفتار و اندیشهی فرد ایجادمیشود و شکست و ناکامیهایی که سبب تحقیر فرد و مانع از تأمین نیازهای روانی او میگردد و کوششهای دفاعی را درهم میشکند و به ایجاد اختلالهای روانی میانجامد، اما حمایت افراطی خانواده نیز کودک را ازخودراضی و لوس و نازپرورده بارمیآورد و درنتیجه با صفاتی مانند خودشیفتگی، خودخواهی، غرور بیجا، پرتوقعی، سرکشی و یاغیگری و عدم پذیرش مسئولیت وارد جامعه میشود. بدیهی است که چنین فردی نخواهد توانست تا بهصورت انسانی بالغ، بزرگ، مسئول، مستقل و عاشق زندگی کند. اگر پدر و یا مادر شخصیتی خودخواه و خودمحور داشتهباشند و نتوانند برای کودک خود سرمشق خوب و سالمی باشند، کودک با الگوسازی از آنها خودخواهی و غرور و خودشیفتگی را در شخصیت خود جاسازی میکند و بهجای آنکه با واقعبینی و هدف انسانی رفتار کند و عشقومهر بگیرد و بدهد، زندگی خود و دیگران را تلخ و نفرتانگیز میسازد. درواقع، پدر و مادر پایهگذار شخصیت سالم یا ناسالم در کودک خود هستند. آنها در ایجاد و رشد حس مسئولیتپذیری در فرزندان خود نقشی اصلی را دارند و میتوانند بهطورطبیعی و سالم کودک خود را مسئولیتپذیر و دارای عزتنفس و دارای آرامش و اعتمادبهنفس معقول و متعادل بارآورند. پژوهشهای متعدد دانشگاهی نشانداده است که اگر پدر و مادر، خود شخصیت سالمی نداشته باشند و یا شیوهی تربیت کودک را ندانند و از آن غافل شوند، (آنطورکه در جامعه دیدهمیشود)شخصیت کودک خود را مختل و او را آماده برای کجروی و انحراف میکنند. دراینصورت کودکی که در چنین فضایی زندگیمیکند، نخواهد توانست محبت و عواطف دیگران را احساسکند و عشق و مهرورزی را فراگیرد. درمقابل، والدینی که از چگونگی مراحل رشد کودک و اِعمال روشهای درست تربیتی آگاه باشند، این مراحل مهم زندگی کودک را درکمیکنند و با فراهمآوردن محیطی دوستانه و صمیمانه در خانواده، فرصتهایی مناسب برای رشد سالم شخصیت و پرورش هیجانهای عاطفی و بروز درست آنها را در کودک خود فراهم میکنند و مسیری را هموار میسازند تا کودک و نوجوان با طیبخاطر برای رسیدن به هدفهای عالی، همکاری و کوشش کند و به دور از تعارض و کشمکش، فرصت تهذیب و بهکمال رساندن شخصیت خود را داشته باشد و بتواند عشق و مهر را دریافتکند و مهر و عشق بورزد. پدر و مادری که میخواهند تا فرزندشان با شخصیتی سالم رشدکند و بهعبارتی میخواهند فرزندشان خوشبخت و سعادتمند شود، باید برای تربیت فرزند خود وقت بگذارند و برای پرورش درست او آگاهی لازم را بهدستآورند و بدانند که تنها خرجکردن پول، شخصیت کودک را سالم و متکامل نمیکند.
در پایان، توجه به این غزل سعدی میتواند توصیهای برای احتراز از خودشیفتگی باشد:
ای که خواب آلوده واپس ماندهای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست
کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
ثبت نظر