شماره ۱۱۴۶
دکتر علی یزدینژاد
کور، کنایه از کسی است که بدگمانیها و کجخیالی آن از نادانیهای وی نشأتمیگیرد .این مثل نظایر دیگری در ادبیات پارسی دارد:
بدگمان باشد همیشه زشتکار نـامه خود خوانـد انـدر حـقّ یار
«مولوی»
من و تو آنچه در نهان داریـم به همه کس ظن آنچنان داریم
«نظامی »
آن یـار جفـاجو که وفـا کم دارد بــسیـار مـرا بــه جــور مـی آزارد
با این همه بی وفا مرا خوانـد آری «کافر همه را به کیش خود پنـدارد»
«نصیبی گیلانی»
کور فکرمیکند هرچه در توبرهاش هست، در توبره دیگران نیز هست.
این ضربالمثل درمورد افرادی بهکارمیرود که بهنوعی بدگمانی و سوءظن دچار هستند. در اصطلاح روانپزشکی به اینگونه اشخاص، پارانوئید میگویند. درباره اینگونه افراد و بدگمانیهای آنها داستـانهای زیادی نقلمیکنند که واقعه زیر بهراستی نمونه است:
«میرزا عبدالجواد اصفهانی، شیوه خالص میرعماد را بسیار خوب مینوشت و استاد خط بود .او بسیار زودرنج بود و سوءظنی قریب به جنون داشت؛ بهحدی که برای صحبتهای عادی و تعارفات معمول نیز توجیهات و تعبیرات عجیبی قائلمیشد و میرنجید. در زمان صـدارت میرزا آقاخـان نــوری، او را برای تعلیـم خط به نظـامالملک نـوری (پسر میرزاآقاخان) طلبیده بودند و نظامالملک با اینکه بیشاز ۲۰سال داشت، استعـدادی از خود بروزنمیداد.
یک روز سر سفره، نظامالملک بشقاب تهدیگ را برداشته به میرزا تعارفکرد .میرزا با خشم فراوان گفت: نیمیخورم) !به لهجه اصفهانی (نظامالملک مَندک شده، پساز صرف یکی دولقمه غذا ظرف نیمرو را برداشته، خدمت میرزا گذاشت. میرزا اینبار دیگه طاقتش طاقشده گفت: با مهمون اینطور رفتار نمیکونن .اول تهدیگ را تعارفکردی یعنی«خوردِه تا تهدیگ!» گفتم نیمیخورم، تخممرغ تعارف میکنی یعنی به تخمـ .«...!
و اما داستان ضربالمثل دیگری را که به بینایی و چشم ارتباط پیدامیکند در ادامه میخوانیم:
اَحول یکی را دو بیند!
اَحول به شخصی میگویند که دچار لوچی یا انحراف چشم (Strabismus) است .این مثل در مواردی بهکارمیرود که شخصی بهواسطه نداشتن بصیرت و شناخت درونی، برداشتی نادرست و اشتباه از واقعیات و حقایق وجود خود و جهان پیرامون خویش دارد. نظیر این ضربالمثل را چنین آوردهاند:
اَحول ار طاق بنگرد جفت است.
و اما داستان این مثل در آثار و اشعار نویسندگان و شاعران بزرگ ایران آمدهاست .ابتدا موضوع این داستان را از باب چهارم مرزباننامه میخوانیم:
«دستور گفت شنیدم که وقتی، مردی بود جوانمردپیشه، مهمانپذیر، عنانگیر، کیسهپرداز، غریبنواز؛ همه اوصاف حمیده ذات او را لازم بود مگر احسان که متعدّی داشتی و همه خصلتی شریف در طبع او خاص بود اّلا انعام که عام فرمودی. خرج او از کیسه کسب او بودی نه از دخل مال مظلومان چنانک اهل روزگار راست؛ چه دودی از مطبخشان آنگه برآید که آتش در خرمن صد مسلمان زنند و نانی بر خوانچه خویش آنگه نهند که آب در بنیاد خانه صد بیگناه بندند؛ مشتی نمک بدیگشان وقتی درآید که دویست چوبدستی بر پهلوی عاجزان مالند، کرام عالم رسم افاضت کرم خاصّه در ضیافت از او آموختندی .آن گره که سفلگان وقت نزول مهمان در ابروی آرند، او در نقش کاسه و نگار خوانچه مطبخ داشتی.
وقتی دوستی عزیز در خانه او نزولکرد، به انواع اکرام و بزرگداشت قدوم پیشباز رفت و آنچ مقتضای حال بود از تعهّد و دلجویی تقدیم نمود .چون از تناول اطعام بپرداختند، میزبان بر سبیل اعتذار از تعذّر شراب حکایتکرد و گفت شک نیست که آئینه زنگارخورده عیش را صیقلی چون شراب نیست و طبع متوحش را میان حریفان وقت که بقای صحبت ایشان را همه جای به شیشه شراب شاید خواند و وفای عهد ایشان را به سفینه مجلسی از مکاره زمانه مونسی ازو بهنشینتر نه.
و با اینهمه از آنچ دراین شبها با دوستان صرف کردهایم، یک شیشه باقیست، اگر رغبتی هست تا ساعتی به مناولت آن تزجیه روزگار کنیم .مهمان گفت:«والجود بالموجود غایت الجود»، حکم تو راست. میزبان پسر را فرمود که برو فلان شیشه که فلان جای نهادست را بیار.پسر بیچاره به حول چشم و خبل عقل مبتلی بود؛ برفت چون چشمش بر شیشه آمد، عکس آن در آئینه کژنمای بصرش دو حجم نمود .به نزدیک پدر آمد که شیشه دو است، کدامیک آرم؟ پدر دانست که حال چیست، اما از شرم روی مهمان عرقش بر پیشانی آمد. هیچ چاره ندانست، جز آنک پسر را گفت از دوگانه یکی را بشکن و دیگر بیار.پسر به حکم اشارت پدر سنگی بر شیشه زد، بشکست و چون دیگری نیافت، خایب و خاصر بازآمد و حکایت حال باز گفت؛ مهمان را معلومشد که آن خلل در بصر پسر بود نه درنظر پدر.
شیخ عطار این حکایت را چنین به شعر آورده است:
یــکـی شـاگـرد احـول داشـت استاد
مـگــر شاگـرد را جـایـی فـرسـتـاد
کـه مـا را یـک قـرابه روغن آنجاست
بـیـاور زود آن شـاگـرد بـرخـاسـت
چو آنجا شد که گفت او دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت
بَـــرِ اسـتـاد آمــد گـفــت ای پـیـر
قــرابـه مـن دو مـیبـینـم چه تدبیـر
ز خـشـم اسـتـاد گـفتش ای بد اختر
یکی بـشـکـن دگـر یـک را بـیــاور
چــو او در دیدن خـود شک نمیدید
یکی بشکست و دیگر یک نمیدیــد
اگـر چـیزی همی بینی تو جز خویش
تـو هم آن احـول خـویشی بیـندیش
کـه هـر چـیـزی کـه میبینـی تو آنی
ولـی چـون در غـلط مـانی چه دانی
و اما مولوی این داستان را چنین به نظم درآورده است:
گــفـت اسـتـاد اَحـولـی را کـانـدرا
رو بـرون آر از وثــاق آن شـیـشـه را
چـون درون خـانـه اَحول رفـت زود
شـیـشـه پـیش چشم او دو مینمود
گـفـت احـول زان دو شـیشه تا کدام
پـیـش تـو آرم بـکـن شـرحـی تمام
گـفـت اسـتاد آن دو شیشه نیست رو
اَحـولی بـگـذار و افـزونبـیـن مـشـو
گـفـت ای اُسـتـا مـرا طـعـنـه مــزن
گـفـت اُسـتـا زان دو یک را برشکـن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مـرد، اَحـول گـردد از میلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست آن شیشه را دیگر نبود
«مثنوی، دفتر اول»
در خاتمه مطلب را با طنز زیبایی از روزنامه توفیق مربوط بهسال ۱۳۳۲خورشیدی بهپایان میبریم:
پیشرفت علم پزشکی در ایران!
در قسمت آگهیهای روزنامه توفیق، شخصی کار میکرد که چشم او چپ بود. همکاران توفیق هم با او شوخیمیکردند و سربهسرش میگذاشتند .منباب نمونه شبی که یکیاز دوستان توفیق در انجمن فکاهی توفیق سهتار میزد، به او میگفتند :اون دو نفر را میبینی که دارن ششتار میزنند؟! و ضمناً پیوسته به او میگفتند چرا نمیری عمل کنی؟! مگر نمیبینی عکسهایی که در روزنامههای اطلاعات و کیهان چاپ میشه و پر از تصاویر قبلاز عمل و بعداز عمل هستش و از جراحهایی که چشم آنها را با موفقیت عملکردهاند تشکر میکنند .او پاسخی به این راهنماییها و توصیهها نمیداد و موضوع را به سکوت برگزارمیکرد تا اینکه بالاخره روزی از دست دوستان و همکارانش خسته و کلافه شد و با ناراحتی گفت ولم کنید و آنقدر نگویید برو عملکن، برو عملکن! من رفتم عملکردم که چشمم چپ شد!! همه با تعجب گفتند چطور؟ گفت چشم من اول لوچ بود، یعنی فقط کمی تاب داشت. بس که مردمی مثل شماها گفتند برو عملکن و برو عملکن، خستهشدم و تصمیمگرفتم حداقل برای راحتشدن ازدست مردم هم شده برم عملکنم، پول نداشتم ناچار باید میرفتم به بیمارستانهای دولتی.آنجاها هم آنقدر اربابرجوع داشت یا«مریض رجوع!» که ممکن نبود مگر با داشتن پارتی و سفارش؛ اینور و اونور تلاش کردم، اینو و اونو دیدم تا بالاخره سفارشها و توصیههایی برای یکیاز بیمارستانهای دولتی(بیمارستانامـ...) بهدستآوردم، توصیه را به بیمارستان دادم، چند ماه بعد وقت عمل دادند. روز موعود که به بیمارستان مراجعهکردم، پساز تشریفات مقدماتی خلاصه مرا به اتاق عمل بردند. روی یک چشمم را بستند و روی چشمی که باید عمل شود باز بود، این عمل باید فرضاً حداکثر ۱ساعت طول میکشید، ولی من ۳ساعت زیر عمل بودم. زیرا در اتاق عمل غیراز جراح و آسیستان و دستیاران، عده زیادی دانشجوی دانشکده پزشکی هم برای کارآموزی و یادگیری حضور داشتند، بنابراین هر حرکت و عمل جراح با شرح و توضیح برای دانشجویان همراه بود! مثلاً برای بیهوشی موضعی، جراح آمپولی را به زیر چشم من زد که آتشگرفتم و با فریاد گفتم آخ، آخ؛ بلافاصله جراح آمپول را بیرونکشید و روکرد به شاگردها و گفت حالا میفهمیم که سوزن بدجایی خورده! دوباره شروعکرد آمپول را به نقطه دیگری از اطراف چشمزدن، این دفعه نسوختم و داد و فریاد هم نکردم، جراح روکرد به شاگردها و گفت حالا میفهمیم که آمپول جای بدی نخورده! میفهمید چی میگم؟ آره، علم و دانش جراح در داد و فریاد و آخهای من بود!! و بههمین طریق... بعداز بیحسی موضعی نمیدونم و نفهمیدم کجای اطراف چشم مرا بریده بودند و چکار کرده بودند؟! فقط احساس میکردم مثل اینکه همه گردی گویمانند چشم مرا از حدقه درآوردهاند و در دست آنهاست و فقط با بندهای اعصابش به ته حفره چشم من وصل است؛ زیرا در آنِ واحد هم سقف را میدیدم و هم زمین را و هم چهار دیوار اتاق و همهکس و همهچیز و حتی خودم را هم میدیدم!! مدتی بدین منوال گذشت و من به سیر و سیاحت در اتاق مشغول بودم که نمیدانم چه کردند و چه شد که یک مرتبه دنیا تاریک و سیاه بهنظرم آمد و دیگر هیچ چیز را نمیدیدم! در تاریکی و ظلمات بهسر میبردم که ناگهان شنیدم دکتر جراح داد زد به سر یک نفر و گفت احمق، اون عصب رو با دست گرفتهای؟ !اونو باید با پنس میگرفتی، اگه از دستت لیز بخورده و دربره این بابا دیگه کورشده و هیچ کاری نمیشه کرد !اینرا که شنیدم داغشدم و عرق سردی بر پیشانیام نشست و قلبم شروعکرد به تپیدن و تندزدن و ترس و نگرانی وجودم را گرفت. میخواستم به گیرنده عصب چشمم التماسکنم که محکم بگیر! فکرمیکردم ممکناست چانه و صورتم تکون بخوره و عصب از دستش در بره و کور بشم، آخر بدون بازکردن دهن و بدون تکاندادن چانه و صورتم از لای دندانهای بستهام، شروعکردم به التماس به گیرنده عصب و میگفتم تورو خدا، تورو حضرت عباس، تورو جون مادرت محکم بگیر!...
خلاصه بعداز چندساعت این عملِ با اعمال شاقه و شکنجه تمامشد و هردو چشم مرا بستند و ۱هفته بدون چشم در بیمارستان روز و شب گذراندم، ببخشید شب گذراندم، چون برای من روزی وجود نداشت! تاوقتیکه اطلاع دادند برای بازکردن چشمت میآیند.
میشنیدم که دارند میآیند و آمدند، جراح و آسیستان و نرسها و دانشجویان با سلام و صلوات چشمهای مرا باز کردند و آینه را دادند دستم، آنوقت بود که دیدم آنها با عمل معجزهآسای خود چشمهای مرا چپکردهاند !آنقدر ناراحت شدم که قلبم میخواست قفسه سینهام را بشکافد، فریادکردم و فحشدادم و آینه را انداختم و با گریه و ناسزاگویی از بیمارستان فرارکردم! حالا باز شما میگین که برو عملکن و چرا نمیری عملکنی؟!
ثبت نظر