هیجانها نقش بسیار مهمی در زندگی انسان دارند. انسان بدونهیجان(Emotion) نمیتواند زندگیکند. درواقع تمام مردم از هیجانهای خشم، ترس، نفرت، شادی، اندوه و تعجب که از هیجانهایپایه بهشمارمیآیند آگاهیداشته و میدانند که برخیاز هیجانها آهنگمثبت دارند و برخی از آنها مانند غمواندوه، نفرتوبیزاری با بار و آهنگمنفی همراههستند. روانشناسان تعریفهای متعددی از هیجان را اظهار داشتهاند. افرادی باتوجه به جنبه واکنشی آشکار هیجان آنرا تعریفنمودهاند و عدهای نیز به واکنشهای ناآشکار درونی هیجانها پرداختهاند. هیجانها را میتوان شکل خاصی از انعکاس واقعیتها دانست که روابط افراد را با یکدیگر و روابط آنها را با دنیای خارج منعکسمیکنند.
پرفسور باربارا لی فردریکسون (Barbara Lee Fredrickson) که در ژوئن۱۹۶۴ در آمریکا بهدنیاآمد و به استادی روانشناسی در دانشگاه کارولینای شمالی در چپلهیل رسید، پژوهشهای فراوانی در زمینه هیجانهای مثبت و مفید داشته و کتابهای متعددی درمورد مثبتاندیشی تألیف نمودهاست. او که روانشناس اجتماعی میباشد، درسال ۲۰۰۹ میلادی کتاب مثبتگرایی(Positivity) خود را منتشر نمود. باربارا، دراینکتاب به تحقیقاتی که درمورد هیجانها (Emotions)انجام دادهبود اشارهنموده و به تأثیر هیجانهای مثبت بر سلامتجسموروان انسان پرداخته است. او درکتاب دیـگرش که درسال۱۹۱۳میلادی باعنوان
«Love 2.0 | :Finding Happiness and Health in Moments of Connection» منتشرشد، بهتعریف جدیدی از عشق پرداخت و از تأثیر |
عشق روی ساختار بیولوژیکی انسان و خوشبختی و سلامتی روابط او سخنگفت.
باربارا لی فردریکسون، درکتاب مثبتگرایی خود هیجانهای مثبت را هیجانهایی میداند که بار منفی و نتیجه ناخوشایند ندارند. هیجانهایمثبت نشانه موفقیت و سازگاری انسان و هیجانهایمنفی نشانه شکست و ناسازگاری آدمی میباشند. میتوان فهرستی از هیجانهایی را ارائهکرد که با آهنگمثبت خود، فعال و سازنده باشند. دراین فهرست هیجانهای شادیونشاط، حقشناسی و قدردانی، آرامش، علاقه، امید، فخر و غرور، سرگرمی و تفریح، الهام و عشق قرارمیگیرند. باربارا معتقد است که هیجانهای مثبت انسان را تغییرداده و او را متحولمیسازند. اگر انسان هیجانهای مثبت و مفید را افزایشدهد، میتواند خودش را نیز تغییردهد. اگر به زندگی آدمیدقتگردد، ملاحظهمیشود که برای هرکس در یکلحظه، درمقابل هیجانهایمنفی، هیجانهای مثبت نیز وجود دارد. با راهکارهای متعددی که معرفی شدهاست، فرد میتواند برای زندگی با کیفیت بهتر و ثمربخشتر، هیجانهای مثبت و مفید را تجربهکند. پیشازاین در زمینههای تفکرمثبت، به برخیاز روشهای مثبتگرایی اشاره شدهاست که از میان آنها میتوان شیوهای ساده مانند لبخندزدن، خویشکاری، عشقورزیدن و دوستداشتن، مراقبه و مدیتیشن، تکنیکهای ایجاد آرامش و انجام کارهای خوب برای دیگران را نامبرد. درواقع میتوان فهرستیاز هیجانهای نیکو و مفید را تهیهکرد و با مدیریت درست هیجانها از آنها استفادهنمود. درفهرستهیجانهای مفید و سازنده میتوان به:
عشق، قدردانی، شادی، امید، اشتیاق، دینداری و خداجویی، نیروی زندگی، اعتمادبهنفس، حقشناسی، صبوری و بردباری، اعتماد و اطمینان، خوشبینی و خوشحالی اشارهکرد و در فهرستی از هیجانهای نامطلوب و ناخوشایند نیز میتوان:
ترس، خشم و عصبانیت، تقصیر و گناه، افسردگی، غرور، حسادت، پشیمانی، اضطراب، خشم، رشکوحسد، ناامیدی و دلسردی، خجالت و شرم، انکار، تخلف، منفیگرایی، پشیمانی، غمواندوه و نگرانی را نامبرد.
باتوجه به اینکه هیچ تلاشی برای نیل به حقیقت بدون هیجان نمیتواند انجام شود، نظریههای متفاوتی درمورد هیجان وجود دارد. در نظریههای قدیمی، ویلیامجیمز (درسال ۱۸۸۴میلادی) و کارللانگه (درسال۱۸۸۵میلادی) هریک بهطور جداگانه عقیده یکسانی را برای حالتهای هیجانی بیاننمودند که درمجموع ازآن بهعنــوان نظریـه جیمزـ لانگه (James-Lange theory) یادمیشود. برپایه این نظریه هیجان را میتوان واکنش فیزیولوزیک دربرابر محرک دانست. ازاینرو موقعیتهای هیجانانگیز، پاسخهای فیزیولوژیکی ویژهای را برمیانگیزد و آنگاه انسان تغییرات فیزیولوژیک مانند افزایش ضربانقلب، تعریق یا لرزیدن را درمییابد. بهعبارتدیگر براساس این نظریه ابتدا یک محرک وجود دارد و سپس دربرابر این محرک واکنشهای فیزیولوژیک و رفتارهای ویژه هرهیجان بروزمیکند و آنگاه تجربه درونی هیجان حاصلمیگردد. باعنایت به این نظریه میتوان گفت: انسان میترسد، به این دلیلکه فرارمیکند. نه آنکه چون ترسیده است فرارمیکند. بدیهی است که طرفداران این نظریه قدیمی، هیجان را تنها ادراک حالتهای بدن میدانند.
پساز نظریه جیمزـلانگه، نظریههای متعدد دیگری درمورد هیجان ارائهشد. برای مثال: کانن (Walter Cannon) درسال ۱۹۲۷ میلادی با وضع نظریهای، هیجان را ناشیاز عملکرد هیپوتالاموس دانست و سپس شاگرد او بارنارد(Philip Bard) آنرا توسعهداد. این نظریه بهنام تئوری کاننـ بارنارد (Cannon–Bard theory) معروف است. برطبق این نظریه که درآن سرچشمه احساسعاطفی را از تالاموس میدانند، تکانههایعصبی ناشیاز محرک به تالاموس میرود و سبب بروز رفتارهای درونی و بیرونیمیشود. در واقع برانگیختگی فیزیولوژیکی و هیجانی هردو به وسیله یک تکانش یا تحریک عصبی ایجاد میگردند.
اگرچه ممکناست هیجان را واژهای مترادف با عاطفه (Affect) نیز بهشمارآورد، اما عاطفه را باید کلیتر از هیجان دانست. در دامنه عاطفه هیجانها، احساسات(Feelings) و تمایلات فرد قرارمیگیرد. هنگامیکه هیجانی انسان را برمیانگیزد، احساسی ازاین برانگیختگی به او دستمیدهد که مردم عادی نیز ازآن احساس آگاهی دارند. انسان در هیجان خشموترس، غموشادی را احساسمیکند که میتواند آنرا بیاننماید. برای نمونه، فرد پساز ترس ناگهانی میگوید: توی دلم فروریخت، زبانم بندآمد و غیره. درمفهوم جدیدی از «احساسات» و«هیجانها» میتوان هیجانها را پاسخهای طبیعی بدن به رویدادهای بیرونی دانست. اما احساسات، پسازآنکه بدن عکسالعمل خود را نشانداد در مغز انسان شکلمیگیرند.
همانطور که اشارهشد، نظریههای متعدد دیگری نیز درمورد هیجانها وجود دارد. علاوهبر نظریه رفتارگرایی واتسون(John Broadus Watson)، میتوان به نظریه دو عاملی هیجان (Two-factor theory of emotion) که بهنام نظریه شاخترـ سینگر (Schachter – Singer) معروف است، اشارهکرد. دراین نظریه احساسات را براساس دوعامل انگیختگی فیزیولوژیک و برچسبشناختی تبیینمیکنند. فرضیه پسخوراند چهره (facial feedback hypothesis) که براساس آن حالت چهره سبب تجربه درونذهنی هیجان میگردد (تجلی هیجانها درچهره)، فرضیه دیگریاست که درموردهیجان ارائهشدهاست. بهعقیده تامکینز (Tomkins) حالت چهره که یا مثبت است یا منفی، میتواند هیجانهای مثبت و منفی را از یکدیگر متمایز کند. باتوجه به مفصّلبودن نظریههای هیجان و محدودبودن امکانات نشریه، فرصت پرداختن به آنها در اینجا نیست و تنها میتوان بهطورخلاصه به شرح یکیاز نسخههای معروف اشارهنمود:
مدل ابعادی روبرتپولچیک(Robert Plutchik) یکیاز نسخههای مشهور هیجانی است. این مدل که تصویری ازآن ارائهمیشود، هیجانها را در دوایری هممرکز مرتبمیکند.
دراین مدل هیجانهای پایهای در دایره درونیتر قرارگرفتهاند و در دوایر بیرونیتر هیجانهای مجاور ترکیب میگردند. در داخل یکدایره، هیجانهای مناطق مجاور بیشتر شبیه بهیکدیگر هستند. روبرت پولچیک در این چرخ هیجانی، هیجانهای مختلف و نحوه ارتباط آنها را نشانداده است. پولچیک ۸ هیجان پایه را بهصورت شادی دربرابر غمگینی؛ خشم نسبتبه ترس، اعتماد درمقابل انزجار و شگفتی را دربرابر پیشبینی آورده است. بهعقیده پولچیک، هیجانهای دیگر که در دوایر بیرونیتر آورده شدهاند، ترکیبی از هیجانهای اولیه میباشند. برایمثال هیجانعشق(Love) ترکیبی از اعتماد(Trust) و شادی(joy) است که میتواند هیجان و احساس متفاوتی را ایجادنماید. بههمینترتیب، باتوجه به تصویر مندرج درمقاله(چرخ هیجانی)، میتوان هیجانها را در دوایر مختلف مشاهده نمود.
همانطور که اشارهشد، انسان با هیجانهای متعددی مواجه است. هیجانهایی مانند خشم، ترس، عصبانیت، شادی، غم و اضطراب میتوانند ناخوشایند و منفی باشند. اگر انسان نتواند برخورد درستی با این هیجانها داشته باشد، ممکناست تحتتأثیر بد و منفی هیجانها قرارگرفته و بهسلامت جسم و روان او آسیببرسد. راهکار درست وتوانایی مقابله با هیجانها، فرد را قادرمیسازد تا با شناخت هیجانهای خود و دیگران و آگاهی از تأثیر هیجانها بر افکار و رفتار، واکنش مناسبی به هیجانهای مختلف نشاندهد. فردی که از هیجانها، احساسات و عواطف و ظرفیت خود آگاهی داشته باشد، میتواند در موقعیتهای مختلف با هیجانهای پیشآمده بهدرستی برخوردکند. فرد با این شناخت از خود میتواند با کنترل افکار و هیجانهای نامطلوب، احساسات خوشایندی را تجربهنماید. البته همانطورکه پیشازاین در مقالههایی اشارهکردهام میتوان با تکنیکهای مراقبه و مدیتیشن، انجام آساناها، تنفس درست و عمیق، تمرینهای آرامسازی، ورزش و ایجاد تمرکز، خویشتنداری و خویشکاری و خودشکوفایی، حالات هیجانی را مدیریتنموده و از احساسات ناخوشاید کاست. درواقع با مدیریت درست هیجانها و هدایت آنها میتوان با هیجانهای منفی مقابلهکرد و با بروز واکنشهای مناسب، از پیامدهای ناخوشایند آنها در امان بود.
آنتونیو داماسیو (Antonio Damasio)، دانشمند آمریکایی/ پرتغالی که در ۲۵ فوریه ۱۹۴۴ در لیسبون بهدنیا آمد و به استادی دانشگاه کالیفرنیایجنوبی و ریاست دپارتمان نورولوژی دانشگاه آیووا و سرپرستی انستیتو مغز و خلاقیت آمریکا رسید، با تحقیقات خود به نتایجی دستیافت که اهمیت فوقالعادهای دارند. این نورولوژیست توانا و متخصص برجسته اعصاب، در کتابهای خود بهشرح مواردی پرداخته است که بسیار تازه و درخور دقت میباشند. پژوهشهای داماسیو نشانمیدهند که هیجانها و احساسات نقش بسیار مهمی در شناخت و تصمیمگیری اجتماعی انسان دارند و سیستمهای عصبی از هیجانها، تصمیمگیری، حافظه، زبان و آگاهی متأثر گشته و به پردازش و پاسخ میپردازند. به عقیده داماسیو هیجانها واکنشهای طبیعی بدن به رخدادهای خارجی هستند و احساسات پساز انجام واکنش بدن، در مغزانسان شکلمیگیرند. درواقع مغز انسان پساز بهوجودآمدن پاسخهایی در بخشهایی از بدن، ایجاد هیجان را تأییدمیکند و با برداشت مغز ازاین تغییرات احساسات شکلمیگیرند. با بررسی نوشتههای داماسیو، از نحوه ارتباط میان احساسات و بدن و ارتباط میان ذهن و یاختههای عصبی آگاهی حاصلمیشود. داماسیو که استاد فلسفه و روانشناسی و ادبیات نیز میباشد، در کتاب خود بهنام « اشتباه دکارت (Descartes› Erro)» به نظریه دکارت درمورد ذهن و بدن انتقاد کرده و ذهن و بدن را دوجنبه مختلف یک پدیده فیزیولوژیک دانسته است. باتوجه بهاینکه بحث درمورد مطالب این کتاب و تعریفی که داماسیو از مغز و هیجان احساس و عاطفه نموده است دراین نوشته جاینمیگیرد، در نوشتهای جداگانه به آن پرداخته میگردد و دراینجا به این نکته بسندهمیشود که:
دکارت(René Descartes) ریاضیدان و فیلسوف بزرگ فرانسوی معروف عصر روشنگری، به دوگانهانگاری توجهداشت و دو جهان مختلف (ذهن، ماده) را قائل میشد و ذهن را که قدرت تصمیمگیری داشت، جدا از بدن تصورمیکرد. دکارت نفس را در معنای قدرت فکرکردن، تنها ویژه انسان میدانست و سرچشمه روح را در غده صنوبری (Pineal gland) مغز تصورمیکرد و میگفت حیوانات این را ندارند و این عضوکوچک موجود در مغزانسان، جایگاه اصلی نفس است. درواقع، دکارت جایگاه تمامی افکار و خودآگاهی انسان را در غده صنوبری مغز میدانست.
بعدها باروخ اسپینوزا (Baruch Spinoza) که یکیاز بزرگترین فلاسفه است، این نظر را اشتباهیافت و گفتکه ذهن بیرون از بدن وجود ندارد. امور ذهنی و امور بدنی، ابعاد جداییناپذیر یک موضوع هستند. اسپینوزا گفت اگر ذهن جدا از بدن است، پس چگونه بهدستمن فرمان حرکت میدهد؟ بهعقیده اسپینوزا، انسان براساس درک و شناخت خود از جهان و اراده ذاتی خویش میتواند از دیگر افراد متمایزگردد و با خودمختاری عقلی در سعادت خود نقش اساسی داشته باشد. داماسیو در کتاب «اشتباه دکارت»، از اسپینوزا که معتقد بود؛ برای داشتن یک زندگی خوب و جامعه ایدهآل باید افکار و احساسات مفید و مثبت را جایگزین احساسات بد و منفی نمود تقدیر کرد و او را دانشمندی خواند که قرنها پیش، ذهنی نزدیک به نوروبیولوژی امروزه را داشته است.
باتوجه به اهمیت افکار نو و تازه داماسیو درمورد هیجانها و احساسات، در نوشته دیگری به آنها پرداختهمیشود. در پایان بهطور مجدد به این نکته اشاره میشود که برای تبدیل هیجانهایمنفی به هیجانهای خوشایند، میتوان:
* هیجانهای خود و دیگران را شناخت.
* با شناخت هیجانها و آگاهی از تأثیر آنها بر افکار و رفتار، واکنش مناسبی به هیجانهای مختلف نشانداد.
* هیجانهای خود را پذیرفت و رفتار هیجانی خوشایند و مثبت را درخود تقویتکرد.
* برای کسب توانایی کنترل هیجانهای منفی و تبدیل آنها به هیجانهای مفید تلاش و تمرین نمود.
* از شیوههای سادهای مانند لبخندزدن و دوستداشتن دیگران و تکنیکهای مراقبه و مدیتیشن، انجام آساناها، تنفس درست و عمیق، تمرینهای آرامسازی، ورزش و ایجاد تمرکز، خویشتنداری و خویشکاری و خودشکوفایی استفادهکرده و حالات هیجانی را مدیریتنمود.
ثبت نظر