پنجم) حال که یکیاز مهمترین مؤلفههای سلامتروان را بر زبان، کلمه و گفتن قرار دادهایم ممکناست این نگرانی وجود داشته باشد که تا چه میزان گفتههای درمانجو از اصالت، صداقت و سندیت برخوردار است. و اگر تمام آنچه درطی جلسههای روانکاوی گفته شده، جز افسانهبافی، خیالپردازی و دروغگویی نباشد، تکلیف چیست. ردپایی ازاین نگرانی را در آرای فروید هم میتوان دید. فروید براین رأی بود که رویا تحقق آرزوست. انسان آنچه را که ندارد بهکمک خیال برآورده میکند. نزد فروید، انسان بیرون از خیال است اما نزد لکان آدمی معلول خیال پردازی است و آدمی مساوی است با خیالات خویشتن. در اندیشهی لکان نگرانی مذکور موضوعیت ندارد. چراکه در روانکاوی لکانی واقعیت چیزی جز واقعیت درونی فرد نیست که ممکناست هیچ ارتباطی هم با واقعیت بیرونی نداشته باشد. ازاین منظر هیچ مرزی میان واقعیت با فانتزی، افسانهبافی و حتی دروغگویی وجود ندارد. مهم این است که مشخص شود فلانحرف خلافواقع از کجای ساختار روانی فرد زاده میشود و در پس پشت آن چه مفهومی و چهتعارضی خوابیدهاست. این همان قول«ژاک میلر» است:«فانتری، واقعیت است». از تمامی آنچه طی تداعی آزاد و در جلسه بالا میآید باید درجهت بازسازی روانی درمانجو سود برد. «هرآنچه از خلال واقعیت دیده میشود، ریشه در فانتزی دارد... پشت هر دروغی حقیقتی از فـرد نهفتـهاست». (ژاک لکانـ1962).
لکان در « منطق فانتزی» تأکید میکند:«میل(desire) و واقعیت عمیقاً به یکدیگر پیوستهاند و ماهیت پیوند آنها در فضای فانتزی متبلور میشود.»
فانتزی امری عینی (objective) نیست. یعنی مستقل از ادراکهای حسی سوژه نیست. درعینحال امری ذهنی subjective هم نیست. یعنی از زمرهی شهودهای تجربهشدهی سوژه نیست:«فانتزی نوعی مقولهی نامتعارف عینی ـ ذهنی (objectively-subjective) است. یعنی آنکه امور بالفعل و عینی بهنظرت چگونه میرسند حتی اگر بهنــظرت آنگـونه نباشند.» (Daniel Danett-1991).
بهنظر میرسد در ادبیات روانکاوی فانتزی، افسانهبافی و دروغگویی درمقابل حقیقت قرارنمیگیرد و نگرانی ازاین حیث بلاموضوع است.
ششم) بشر امروزین بیشاز همیشه محتاج جریان سیال و سازندهی گفتوگو است. «گفتوگوی تنهایی»که از خود شروع میشود اما درخود نمیماند و به دیالوگ با محیط و دیگران میانجامد. برقراری دیالوگ میان «رنجی که میبریم» با «فحوای پنهان شده» درپس پشت آن رنج بهرغم آنکه فینفسه امری اضطرابزاست اما ممکناست آبستن حیاتی پربار و سازنده باشد. ناخودآگاه جمعی ایرانیان سرشار از ناگفتههاست.
اما آیا با نگفتن، ناگفتهها ناپدید میشوند؟ سکوت سرشار از سخن است. ناگفتهها گریبان آدمی را رها نمیکنند و بهقول صادق هدایت: «دردی میشوند که همچون خوره روح آدمی را از درون میخورند و میخراشند.» اینگونه است که «ژیژک» معتقد است:
«امروز بیشاز هرروز درطول تاریخ، زمان واقعی روانکاوی فرارسیده است.»(2007).
روانکاوی فرصتی است تا غول خفته بیدار شود. مجالی است تا سوژهی ناآشنا به مدد واژه به ابژهی آشنا بدل شود و جایگاهی متناسب و متناظر با بار هیجانیاش در ساحت روان آدمی بیابد و یا بهتعبیر «اسلاوی ژیژک» ؛ «سوژه به کمک واژه خود را پیدا کند.» (1997) روانکاوی البته راهی صعبالعبور و پر از گردنههای خطرناک است. بر روانکار است که نهتنها کلمات درمانجو را ببلعد، بلکه با تسلط بر دانش فرازبانی (Paralinguisitic) میان سطور کلمات را هم بشنود و نیز از لحن و گویش و آهنگ گفتار و همچنین ایما و اشارهها مفاهیم مستتر را طی جلسات متعدد بهطور بطئی و تدریجی عیان سازد. آنالیز فرصتی است تا درمانجو دریک بیزمانی و بیمکانی مطلق به کمک تراپیست داستان زندگی خود را تخریب کند و باز از نو بنویسد. و این یعنی «انسان در حال شدن». همانکه «ژان پل سارتر» آرزویش را داشت: «انسانی که هست آنچه که نیست و نیست آنچه که هست». بر این مبنا شاید بتوان ادعا کرد روانکاوی پایانی ندارد. چراکه انسان درحالشدن پایانی ندارد. و بهقول «فریدون مشیری»؛ «ما را تمام لذت هستی به جستجوست». البته دستکاری و واکاوی دملهای چرکینی که عمری با negation و انکار متعفن شدهاند، عذابآور و هولانگیز است. بوی عفن آن فضای وجود آدمی را فرا میگیرد. اما این تاوانی است که بهقول «پلتیلیش»؛ «ما ناگزیریم برای انسانبودن و انسانماندن خویش بپردازیم.» پیشازآنکه تبدیل به قانقاریا شود و تمام ساحت روانمان را در نوردد.
هفتم) «و در آغاز هیچ بود. کلمه نبود و آن کلمه خدا بود.» (انجیل) کلمه حیاتبخش است. به معجزهی کلمه ایمان بیاوریم. بیجهت نیست که ذات حضرت الوهیت موثرترین راه ارتباط خود با بندگان را در قالب کلمه ـ مصحف کریم ـ قرار دادهاست و اینگونه معجزهی کلمه را بسی فراتر از سایر معجزات دیگر رسل از دوپارهکردن دریا تا روشنایی چشم نابینایان و شفای مبتلایان به برص قرار دادهاست. معجزهی کلمه، آتشی میشود تا تاریخ ظلمت، رخوت و جهالت را درنوردد. آنگونه که «ژان ژاک روسو» میگوید:«اندیشه تنها بهکمک کلمه میتواند زاده شود».
شعلهی گرمابخش کلمه درپس این «زمستان بس ناجوانمردانه سرد،» گرمای مطبوع شور، شعور و آگاهی میآفریند. آنچنان که حضرت حافظ طلب میکرد:
غلام آن کلماتم که آتش افروزد
نه آب سرد زند از سخن بر آتش تیز
«فقط با آگاهشدن کامل از نحوهای که روابط خود را درگذشته تحریف کردهایم، میتوانیم از بازتولید مجدد آن و تحریف مخرب در زمان حال جلوگیری کنیم. گفتن، پیشزمینهی آگاهی است و آنالیز، راهی بهسوی آگاهی است.» (پروچاسکا ـ 2007) ناخودآگاه قلمرو نااندیشیدهها و ناگفتنی هاست. به تعبیر لکان «دانشی است که خود را نمیشناسد» و به تعبیر ژیژک «شناخته شدهی ناشناخته» است. روانکاوی راهی است تا ناگفتنیها، گفتنی و ناشناختهها، شناخته شوند.
روانکاوی به گونهای از تأمل تعلق دارد که آدمی را برای نخستینبار در بعدی قرارمیدهد تا اندیشیده نااندیشیده و گفتنیهای ناگفته را مورد خطابوعتاب قراردهد و خود را حسب آن بازنمایی و بازسازی کند.
درمانجو ناگزیر میشود دربارهی امری فکر کند که همیشه ازآن گریزان بوده و دربارهی موضوعی سخن بگوید که همواره در خاموشی آن را واگویه کردهاست.
هشتم) گفتوگو هنر است. همچون هنرشنیدن، هنر عشقورزیدن، هنر رواداری (Tolerance). دیالوگ آموختنیاست، یادگرفتنی است. «اریک فرومی» باید تا همپای «هنر عشقورزیدن» و «هنرشنیدن»، «هنرگفتن» را نیز بیاموزد. «آنافرویدی» باید تا همچنان که بر کسب ظرفیت عشقورزی جهت بلوغ (maturity) شخصیت کودک تأکید مینهد، بر کسب ظرفیت گفتن و شنیدن فرزندان این ملک و ملت همت گمارد. «مهاتما»یی باید تا همچنان که روح مدارا و تحمل به کالبد جامعه میدمد، فرهنگ گفتن و شنیدن را در جامعه نهادینه سازد. البته گویشی به دور از قضاوت، تمسخر، سرزنش، تحقیر و توهین.
چنین گویشی به پویش ساحت روان فرزندان این دیار یاری میرساند. آنگاه شاید «شاملو»ـ اگر زنده بودـ جای آنکه ما را دعوت به ایمان به آغاز فصل سرد کند، دعوت به ایمان به معجزهی کلمه میکرد. ما محتاج مصلحانی هستیم که خلاف پیشینیان انذارمان دهند: «سرمایهی هر رابطهای به اندازهی حرفهایی است که برای گفتن دارد.» و اینگونه است که «مسیح»، کلمهی حضرت دوست میشود و کلمه، دم مسیحایی میشود بر کالبد فسرده درمانجو.
کلماتی که مبدأ آنها خود درمانجو و مقصد نیز خود اویند. گفتوگویی پویا میان درمانجو با خودش و البته با واسطهی هوشمندانه تراپیست. روان درمانگر درپی آن است تا درمانجو آنچه را که میگوید، خود بشنود. آنگاه شاید بتوان همچون حضرت مولانا سربر آسمان سایید و با خویش زمزمه کرد:
حکیمیم، طبیبیـم، ز بغداد رسیدیــم
بســی علتیــــان را ز غـــم بـــاز خریـــدیـــــم
سُبُلهای کهن را، غم بیسر و بــــن را
ز رگهاش وز پیهاش به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم که شـاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیـــــم، در او روح دمیـــدیم
بپرسید از آنها که دیــــــدند نشــــــانها
که تا شکر بگویــــند که ما ازچـــه رهیـدیم
رسیـــدند طبیـــبـان زره دور غریــبـــان
غریــــبانـــه نمودنــــد دواها که ندیــــــدیـــــم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همـه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
حکیمان خبیریـــم که قاروره نگیریـــم
که ما در تـــن رنجور چون اندیشه دویدیم
ثبت نظر