شماره ۱۰۰۹

مردن به مثابه بودن

دکتر علی نیک‌جو - رزیدنت اعصاب و روان

مردن به مثابه بودن

 

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

                               لایــق صحـبـت بـزم تــــو شــدن آســان نیـست

تب و تـاب غـم عشقـت دل دریـا طلبـد

                          هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

                                                                        (هـ . الف . سایه)

یکم) مسأله‌ی مرگ از دیرباز به‌عنوان یکی‌از علل آسیب‌شناسی روانی مطرح بوده است. از‌نظر برخی‌از صاحب نظران نه‌تنها این‌، بلکه هراس از مرگ به‌عنوان علت‌العلل سایکوپاتولوژی شناخته شده‌است. ترس از مرگ برای‌، ابن‌سینا‌، موضوعیت داشته است.
به‌این‌منظور رساله‌ی ویژه‌ای را در ‌باب علل هراس و اندوه از مرگ و شیوه‌ی رفع آن به نگارش درآورد. عنوان رساله عبارت است‌از‌: «درمان ترس از مرگ و معالجه‌ی بیماری افسردگی ناشی از‌آن». او در‌این رساله تصریح می‌کند که ترس از مرگ بزرگترین و فراگیرترین هراسی است که گریبان آدمی را گرفته است. او ترس از مرگ را به «ندانستن آنچه باید دانست» نسبت می‌دهد‌:«این جهل آدمی نسبت به مرگ است که ترسناک است و این نادانی سبب ترس از مرگ می‌شود».
«فروید» اما ترس از مرگ را محصول بسط ترس از اختگی  castration می‌دانست و معتقد بود زمانی مسأله‌ی مرگ حل می‌شود که  castration  complex حل و فصل شود.
به‌عبارت دیگر زیگموند فروید پایه‌ای‌ترین اضطراب را « اضطراب اختگی» می‌دانست اما برخی از شاگردان او همچون« اتورانک» و روانپزشکانی چون «استانلی هال» بر«هراس از مرگ» به مثابه‌‌ پـایه‌ای‌تـرین اضطــراب آدمـی تأکید داشتند.
امروز هم «‌اروین یالوم‌» ترس از مرگ را منشأ تمامی اضطراب‌های بشر نوین و انسان متمدن می‌داند. او بر‌این رأی است که کسی که بر ترس از مرگ غلبه کند، بر‌ هرترسی در زندگی چیره شده‌است.
دوم) « ما انسانها به دلیل ترسی که از مرگ داریم و آن را نمی‌شناسیم و به‌دلیل آینده‌ی مبهمی که پیش روی ما قرار‌دارد و به‌دلیل آنکه تجربه‌ی مرگ‌، تجربه‌ی منحصر‌به‌فردی است و با این تجربه احساس می‌کنیم که همه چیز را از دست می‌دهیم از مرگ فرار می‌کنیم و به هرنوع زیستنی تن می‌دهیم‌».
یک راه غیرتطابقی maladaptive مقابله با هراس از مرگ، انکار مرگ و فراموشی مرگ است. در واقع چون مسأله‌ی مرگ غیر‌قابل‌حل به‌نظر می‌رسد بهتر آن است که صورت مسأله پاک شود. یالوم می‌گوید برخی‌از آدمیان با اعتقاد به خاص‌بودن خویش اندیشه‌ی مرگ را از پیش چشم بر‌می‌دارند و به پشت‌گوش می‌افکنند‌:«اعتقاد به اینکه ما آدم‌هایی استثنایی هستیم و زندگی با ما همانند دیگران با خشونت و بی‌رحمی رفتار نمی‌کند». اما واقعیت حتما چیز دیگری است.
یک راه برای فرار از هراس از مرگ این است که مرگ را از حوزه‌ی زندگی و حیات‌اجتماعی و فضای بصریمان اخراج کنیم. «یاسپرس» می‌گوید یک راه برای فرار از اضطراب مرگ این است که شخص خودش را با رویکردی اپیکوری به مرگ تسلی ‌دهد و اینگونه فکر کند که تا زمانی‌که زنده است نمی‌تواند مرگ را تجربه کند و وقتی هم از هستی ساقط شد، باز هم نمی‌تواند آن را تجربه کند. با این نگاه چون تجربه‌ی مرگ خویشتن ناممکن‌است‌، پس نیازی به مرگ اندیشی نیست.
چراکه «تا وقتی من هستم، مرگ نیست و آن‌گاه که مرگ می‌آید، من نیستم» پیرو گزاره‌ی مذکور این رویکرد هم درپی آن است تا از اساس مسأله‌ی مرگ را بلا‌موضوع کند. اما یاسپرس بلافاصله خاطرنشان می‌کند که این طرز تلقی نه‌تنها به حل‌کردن مسأله کمکی نمی‌کند‌، بلکه اوضاع را از آنچه که هست‌، پیچیده‌تر می‌کند و خود مقوم هراس از مرگ می‌شود و بـــه تعبــیــر «مــــولانـــا» از قضا سرکنگبینی می‌شود که صفرا می‌افزاید.
ازنظر بسیاری‌از مکاتب روان‌شناختی هم اجتناب avoidance محور اختلالات روان به‌حساب می‌آید. اینکه آدمی چنان خود را در‌گیر امور روزمره‌ی دنیوی کند، تا با وضعیت‌های مرزی مواجه نشود‌، تنها ثمره‌اش تقویت و تشدید همان وضعیت مرزی است. اینگونه است که «اسپینوزا» به‌رغم آنکه همه‌ی عمر به‌طور وسواس‌گونه تلاش می‌کرد تا از مرگ‌اندیشی اجتناب‌کند‌، همه‌ی زندگی‌اش تحت‌سیطره‌ی اندیشه‌ی مرگ قرار‌گرفت.
سوم) « هایدگر» بر‌این باور است که هر انسانی که به مرگ نیندیشد، در انسان بودن او خللی است. او «بودن به سوی مرگ‌» را از اوصاف دازاین ـ انسان با ناخودآگاه اگزیستانسیل ـ می داند.
درنظر اتورنک انسان در پاسخ به هراس از مرگ است که نیروهای خلاقه‌ی خود را برای آفرینش‌های هنری و علمی بسیج می‌کند و تمدن را می‌آفریند. «مردن یکی‌از با ارزش‌ترین عطایای طبیعت است. مردن دقیقاً به‌همان اندازه‌ی زاده‌شدن طبیعی است. یادمان باشد برای نوزادان مردن و زاده‌شدن به یک میزان تروماتیک و دردناک است. به بیان دیگر زندگی برهه‌ی کوتاهی است میان دو راز بزرگ که در‌عین‌حال‌، یکی‌اند‌. تولد ما نوعی مرگ ما و مرگ ما نوعی تولد ماست». به باور مولانا چنان که جنین در رحم مادر خویش خوش است و بیرون‌آمدن از آن را رنج خویش می‌داند‌، انسانی که در‌این عالم زیست می‌کند نیز از ورود به عالم پهناور پس‌از مرگ گریزان است و هر‌کس از‌آن عالم سخن گوید‌، منکر می‌شود‌:

گــــر جنیـــن را کـــس بگفتـــی در رحــــم

                             هست بیرون را عالمی بس منتظم

یک زمیــــن خرمی با عــرض و طـــــول

                            اندرو صــــد نعمت و چندیـــن اکول

او بـــــه حکم حـــــــال خود منکر بــــــدی

                              زین رسالت معرض و کافر شــــدی

کاین محال است و فریب است و دروغ

                              زانـکه تصویــــری نـــدارد و هم کور

به‌واقع ترس از مرگ به اندازه‌ی ترس از هستی آغازین است. ما همه‌ی این حقیقت را پذیرفته‌ایم که قبل‌از تولدمان زمانی بس طولانی وجود نداشته‌ایم‌. پس چرا باید دورنمای عدم پس‌از مرگ‌مان این چنین آشفته مان سازد.
چهارم) آیا زندگی محدود و عجین شده با مرگ‌، آیا زندگی مرگ‌آلود ارزش زیستن دارد؟ «ویتگنشتاین» درپاسخ می‌گوید اگر زندگی محدود پوچ و بی‌معنا باشد‌، زندگی نامحدود هم پوچ و بی‌معنا خواهد بود. چراکه زندگی نامحدود چیزی جز ادامه‌ی همان زندگی محدود نیست‌. از‌نظر ویتگنشتاین آدمی جای آنکه نگران طول مدت حیات باشد‌، باید نگران عمق هستی خود باشد.
این همان سخن«میشل دومونتین» است که:« ارزش زندگی در گستردگی آن نیست ، بلکه در استفاده از‌آن است. من از زندگی‌ام دو برابر دیگران لذت می‌برم اکنون که می‌بینم زندگی‌ام در زمان محدود است می‌خواهم وزن آن را بیشتر کنم و از‌ آنجا که مالکیت زندگی کوتاه است‌، می‌خواهم آن‌را عمیق‌تر و سرشارتر کنم». دومونتین دریافته بود که زندگی درست به‌خاطر همین فناپذیری، زمانیت temporality و متناهی‌بودن است که ارزشمند است.
شوپنهاور معتقد است که هیچکس درپایان زندگی خویش اگر با هوشیاری داوری کند و باخود صادق باشد‌، آرزو ندارد که زندگی را بار دیگر زندگی کند؛ «کوتاهی عمر که این همه برآن اشک ریخته می‌شود، اتفاقاً بهترین مشخصه‌ی زندگی است».
پنجم) « مرگ نه‌تنها زیستن را پوچ نمی‌کند‌، بلکه به آن معنا می‌بخشد. بسیاری‌از فیلسوفان، روانکاوان و روانپزشکان‌ـ به‌ویژه آنها که گرایش اگزیستانسیل دارندـ براین باور هستند که مرگ به زندگی معنا می‌بخشد. زیرا آدمی باور می‌کند که لحظه‌ای وجود دارد که لحظه‌ی پایان است و درآن لحظه دیگر هیچ امکانی نداریم.
 این امر کمک می‌کند تا آدمی به محدودیت خود‌، زمان و
 انتخاب هایش آگاه شود».
هر‌لحظه ممکن‌است این فرآیند به پایان برسد و فرصت مقتضی از دست برود. مرگ هشدار می‌دهد که ای ‌انسان‌! بیدار ‌باش‌!  چرا‌که تخته‌بند زمان هستی و آن قول «قیصر امین‌پور‌» که‌:‌«‌همیشه چه زود دیر می‌شود». مرگ اصیل‌ترین امکان انسان است که کل هستی او را تهدید می‌کند. پس می‌فهمد که باید مسوول زندگی خود باشد.

باور این را بکنم

که دیگر فرصت نیست

و بدانم که اگردیر کنم ، مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست که نیست پس از آن فردایی

                                       (فریدون مشیری)

دیالکتیک مرگ و حیات متضمن هستی است. مرگ در کار ویژه‌ای پارادوکسیکال به زندگی حیات می‌بخشد.«عدم» آبستن «وجود» است. چنانچه از منظر هگلی به هایدگر نگاه کنیم درمی‌یابیم که دیالکتیک هستی و نیستی پیش‌برنده‌ی تاریخ است.
فی‌الواقع زندگی از غارهای مرگ به‌جریان می‌افتد. مرگ اگر درد است‌، خود درمان هم هست.
هایدگر مرگ را آنچنان تعیین‌کننده می‌داند که از هستی «‌دازاین‌» با عبارت «‌هستی به‌سوی مرگ‌» نام می‌برد . او «مردن» را شیوه‌ای از «‌بودن‌» می‌داند‌؛ «‌مرگ عالی‌ترین و نهایی‌ترین گواه هستی است». البته روی سخن او در‌باب دازاینی است که تحلیل ویژه‌ی اگزیستانسیل خود را دارد و معنای خاص هستی شناختی خود را از او افاده می‌کند.

ساحل افتاده گفت گرچه بـسی زیستـــم
                     هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج زخود رفته‌ای ، نیز خرامید و گفت
                     هستم اگر می‌روم‌، گر نروم نیستم

                                                      (اقبال لاهوری)

ششم) انسان تنها هستنده‌ای است که از هستی پرسش می‌کند. در‌حالی‌که  برای سایر موجودات‌، هستی مسأله‌ساز نیست. انسان در جهان حضور دارد به‌گونه‌ای که متوجه هستی خود هست. «‌هستی به ما‌هو هستی‌» دغدغه‌ی او است.
از هستی پرسش می‌کند و مرگ‌اندیش است. هایدگر مرگ‌اندیشی را وجه ممیزه‌ی انسان از سایر موجودات می‌داند و این همان آتشی است که پس‌از آشنایی مولانا با شمس دامن او را می‌گیرد:

طوطی نقل و شکر بودیم ما    
                            مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما

«‌مرگ‌اندیشی‌» مولانا را از مقام یک سجاده‌نشین باوقار، بازیچه‌ی کودکان کوی کرد و البـته او را از قــامت یک فرد به مثــابه یک مکتب در‌آورد.
هفتم) نمی‌توان از معنای زندگی سخن گفت اما از معنای مرگ حرفی نزد. زندگی ما آمیخته با مرگ است و ما آمیخته با مرگیم. هر‌لحظه به پایان می‌رسد و این به پایان رسیدن نوعی مرگ لحظه است و ما لحظه را از‌دست می‌دهیم. مرگ در‌کنار ما زندگی می‌کند‌، حیات با مرگ می‌زید‌. آنگونه که «شاملو‌» می‌گوید‌:‌«‌من مرگ را زیسته‌ام » در نگاه مولانا هستی انسان از آغاز تا انجام در‌معرض ولادت و مرگی مستمر است و برای حکیم «‌سنایی‌» زندگی همه سفر مرگ است‌. چه‌، به تعبیر مولانا‌: «پس تو را هر‌لحظه مـــرگ و رجعتی است».
در یونان باستان فلاسفه‌، فلسفه را نوعی تمرین مرگ می‌دانستند و تمامی زندگی فیلسوف آماده‌شدن برای آن لحظه‌ی موعود به‌شمار می‌آمد‌. شوپنهاور هم بر‌این رأی بود که‌:‌«‌مرگ فرشته‌ی الهام‌بخش فلسفه است‌» در‌واقع او عقربه‌ی ساعت فلسفه را با زمان سقراط و افلاطون تنظیم می‌کرد. فروید در مقاله‌ی «‌فرا‌سوی اصل لذت‌» به‌همین مفهوم سقراطی ـ افلاطونی اشاره می‌کند‌: « ما ناگزیریم بگوییم که هدف تمامی زندگی مرگ است». آدمی از لحظه‌ی تولد مردن را آغاز می‌کند و هر‌روز به آن سر‌حد از‌پیش قطعیت یافته نزدیک‌تر می‌شود. جریان زندگی با مرگ عجین است.
مرگ تنها امر محتوم حیات ماست. هر چیز دیگری تنها محتمل است. شاید پیش بیاید و شاید پیش نیاید‌. اما مرگ را به احتمال کاری نیست. در هر‌شرایطی از مرگ گریزی نیست. فروید در 1915یعنی یک‌سال پس‌از کشتار جنگ جهانی اول مقاله «‌اندیشه‌هایی درخور ایام جنگ و مرگ‌» را نوشت و آن را با‌این‌عبارت پایان‌داد‌:«‌اگر می‌خواهی زندگی را تاب آوری‌، خود را برای مرگ آماده‌کن». جذبه‌ی مرگ تنها منحصر به نحله‌ی فرویدین‌ها نبود بلکه برای رومانتیک‌ها هم مقوله‌ی مرگ بسیار جذاب می نمود. از میان رمانتیک‌ها «نوالیس» که عمیقترین آنها بود، می‌گفت‌:‌«‌زندگی آغاز مرگ است. زندگی برای مرگ است‌. مرگ درعین‌‌حال هم پایان است و هم آغاز».
هشتم) « هانس گئورگه گادلر» در‌مقاله‌ی «تجربه مرگ» برآن است که تکنولوژی جدید با مدیریت مردن، اندیشه‌ی اصیـل درباره‌ی مرگ را بیهــوده ساختـه اسـت. این بیهودگی به بی‌معنایی زندگی در عصر مدرن منجر شده‌است. اندیشیدن درباره‌ی مرگ به‌عنوان امری اگـزیستـانسیـل‌، به زندگی معنا‌ می‌بخشد.
اما تمدن تکنولوژیک این معنا را از‌بین‌برده است‌. سقراط دعوت به مرگ می‌کرد و مرگ را رهایی روح از بدن می‌دانست.
اینگونه بود که اندکی پیش‌از مرگ برای شاگردش‌«‌لوئنوس‌» پیام فرستاد که اگر خردمند است هر‌چه زودتر در‌پی او برود. این دعوت سقراط همان ایمان «ایمانوئل لویناس‌» است‌که‌: «مرگ پایان نیست. پایان فقط دقیقه‌ای از مرگ است». اینگونه است که «تولستوی » در پاسخ به این پرسش که از کجا می توان آغاز کرد، می‌گوید‌:‌« از مرگ هم می‌توان آغاز کرد».

بمیرای حکیم از چنین زندگانی

                            از این زندگانی چو مردی، بمانی

به بستان مرگ آی تا زنده گردی

                                  بســــوز  ایــــن کفـن ژنده باستانی

                              (سنایی عزنوی)

مسوولیت مرگ در پیدایش زیبایی بی‌واسطه نیست‌. بلکه با واسطه‌ی حیات و جدایی‌ناپذیر از‌آن است. اگر این زندگی واجد زیبایی‌هایی است که به‌خاطر آن مردمانی مشتاق زیستن هستند‌، نمی‌توان آن زیبایی را بدون وجود مرگ تصور کرد. بر‌این‌اساس است که «‌سهراب‌» می‌گوید‌:‌«‌مرگ مسوول قشنگی پرشاپرک است‌» «والس استیونس‌» در شعر فلسفی «‌صبح یک‌شنبه‌» عبارت مشهور «مرگ مادر زیبایی‌» است را می‌آورد. «‌آوستن فولر‌» در تفسیر شعر استیونس می‌گوید‌:‌«‌مرگ به‌منزله‌ی امری تعویق‌ناپذیر و مطلق در وجود existence انسان آگاهی از زیبایی را بر‌می‌انگیزد و پیش‌شرط شناخت زیبایی است».
شعر استیونس همچون شعر سهراب ستایش زندگی زمینی و زیبایی‌های آن و بیانگر در‌هم‌تنیدگی مرگ و زیبایی است. شاید «‌پرسلی شلی‌» هم بر شالوده‌ی چنین تأملاتی در‌نهایت به این باور رسید که اگر مرگ بمیرد‌، طبیعت نیز مرده است.
اگر مرگ بمیرد‌، زیبایی هم مرده است. زیبایی چیزی نیست جز تعبیر عاشقانه از وجود و مرگ از‌آن‌رو، حیات و هستی را زیبا می‌کند که آن را عاشقانه می‌کند. مرگ مسئولیت زاست.
نه‌تنها مسوولیت انسان در‌برابر هستی را یادآور می‌شود که مسوولیت زیبایی را می‌شناساند. زیبایی در تغییر است و نهایت تغییر مرگ است‌. پس مرگ طلیعه‌دار زیبایی است و این همان سخن سهراب است که‌:‌«‌مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید».

منابع در دفتر نشریه می‌باشد.

 

تعداد بازدید : 3249

ثبت نظر

ارسال