در فرصتی کوتاه در ملاقاتی با همکار میانسالی عزیز ضمن گفتگوهای مختلف از من پرسید:
ـ میتوانی بگویی چرا بیماران دیگر ما را دوست ندارند؟
ـ چطور شد بهاین نتیجه رسیدی؟
ـ میدانی پدر من یک پزشک مشهور شهر بود و من در دوران کودکی و نوجوانی مرتب به مطبش میرفتم و حرفهای بیمارانش را که در اتاق انتظار نشسته بودند و یا از اتاق معاینه خارج میشدند میشنیدم که چه تعریفها و تشکرهایی میکنند و چقدر قربانصدقه! پدر میروند و... و اینها برایم چقدر افتخارآمیز بود.درحالیکه دراین روزگار بهندرت دیده و یا شنیده میشود که بیماران با آن لحن و بیان سابق از پزشک صحبت کنند، که برعکس آنهم زیادمشاهده میگردد که چگونه پشت سر ما و حتی روبرویمان حرفهای نامناسب میزنند.
این مقایسه مدتهاست که فکرم را آزار میدهد که چرا بیماران درگذشته اینهمه پزشکان را دوست داشتند و امروز نه! مگر ما چه کردهایم یا چه میکنیم که بیماران دیگر ما را دوست ندارند؟!
ـ دراین مقایسه بین زمان گذشته و حال همهی نکات را ارزیابی کردی؟
ـ منظورت چیست؟
ـ منظورم این است که آیا تو هم مثل پدر با بیماران رفتار میکنی؟ با لبخند و خوشآمد آنها را میپذیری؟ وقت کافی برایشان میگذاری؟ و شرححال کاملی از بیماری آنها میگیری؟
ـ من با این همه بیمار وقت این کار را ندارم!
ـ آیا مثل پدر همه جای بیمار را معاینهی کامل و بررسی میکنی؟
ـ با اینهمه وسایل تصویری که هست دیگر چه جای معاینه است؟ عکس و سونو و سیــتی و ام ـ آر و ... این کار را برای ما انجام میدهند!
ـ راستی پدر چگونه ویزیت میگرفت؟
ـ ویزیت او آزاد بود که هرکس هرچه میخواست بدهد و اگر کسی هم ویزیت نمیداد دنبالش نمیدویدند.
ـ خودت چطور؟
ـ ویزیت مرا منشیام میگیرد.
ـ برای مشاهدهی نتایج آزمایشها و عکسهای بیمار هم ویزیت میگیرید؟
ـ منشی من ازایننظر خیلی سختگیر است!
ـ با بستگان و اطرافیان بیماران چگونه برخورد میکنید، با اخلاق و روی خوش و یا...؟
ـ درحدی که خیلی لوس نشوند.
ـ آیا مثل پدر به دیدار بیماران بدحال محله میروید؟
ـ هیچوقت...
ـ گفتگوها در همینزمینه ادامه یافت که گفتم:
ـ دراین صورت آیا باز هم تعجب میکنی که چرا بیماران پزشکان قدیم را دوست داشتند و ما (منوتو) را دوست ندارند...
ـ ...و هنگامیکه از هم جدا میشدیم گفت:
ـ میتوانم خواهش کنم که خلاصهی این مکالمه را بدون نامبردن از منوپدر بنویسی؟
ـ اطاعت امر.
ثبت نظر