شماره ۱۰۵۲

مردانه‌های من و پدرم و پزشکی‌امروز

مهندس اردوان سیف بهزاد

چهارشنبه 10 تیر 1394

چقدر می‌چسبید وقتی به رابطه‌ام با پدر‌، رابطه‌ای مردانه می‌گفتم. در همان سال‌های کودکی وقتی صحبتی میان من و پدر بود و مادرم از ما در‌این‌مورد سؤال می‌کرد‌، جواب می‌دادم‌: «صحبت مردانه بود»  و پدرم کِیف می‌کرد و من‌هم از واکنش پدر، انگاری که خیلی مرد شده‌ام ذوق می‌کردم‌. ارتباط مردانه‌ی ما قدم از این فراتر گذاشته بود و تا جایی‌که، برای یکدیگر نامه‌نگاری می‌کردیم و هر روز صبح با امید به اینکه چگونه غافلگیر می‌شوم، سر از تخت بلند‌کرده و زیر درب ورودی اتاقم را نگاه می‌کردم و اگر نامه‌ای از زیر قرنیز در انداخته‌شده بود (که بیشتر اوقات هم بود). با چشم‌های خواب‌آلود‌، کورمال‌کورمال آن‌را با «عشق» می‌خواندم. اینها را گفتم که به اینجا برسانم که یکی‌از «باید» های پدر برای من «نوشتن‌بود». می‌نوشت که من سر ذوق بیایم‌، کتابش را به من تقدیم می‌کرد که من کنجکاو شوم‌، دفترچه خاطرات برایم می‌خرید که روزهایم را بنویسم و در آخر نوشته‌هایی داشت «‌مردانه‌» که بین خودمان بود و یادم هست که می‌گفت این نوشته‌ها را زمان مناسبش بخوان (‌هنوز جرأت بازکردن آن دفتر را نکرده‌ام).

به‌هر‌حال در دست نوشته‌های مردانه امان‌، خاطراتی هست مربوط به هفته‌نامه اتان‌، نوشته‌ای هست از «‌دکتر فرخ سیف‌بهزاد» که مشخص است از روی دل‌گرفتگی (که در ادامه نوشته‌هایش متوجه بی‌مهری‌هایی می‌شوم). آن زمان این‌گونه نوشت‌:

« جمعه ۳۰ دی‌۱۳۷۳ از آخرین‌باری که نوشتم حداقل ۶سال می‌گذرد. در‌این شش سال تغییرات فراوانی در همه‌ی زمینه‌ها به‌وقوع پیوست.

از اولین دوشنبه مهر سال جاری، یک برنامه‌ی تاریخ پزشکی برای رادیو نوشتم که هر دوشنبه ساعت 9:15 شب از برنامه‌ی «هامون تا ارس» پخش می‌شود.

امتیاز یک نشریه‌ی‌پزشکی هفتگی را گرفته‌ام که در تمام دنیا منحصر‌به‌فرد است‌.

اردوان کلاس سوم دبستان است. قسمتهایی از این نوشته را برایش خوانده‌ام‌، خوشش آمده‌، می‌گوید وقتی می‌نویسی برایم بلندبلند بخوان».

با استناد به دست نوشته‌های من و پدر و تا آنجا‌که حافظه‌ام یاری می‌کند‌، اولین روز انتشار «هفته‌نامه پزشکی‌امروز» برای من و پدر خاطره‌انگیز بود‌، نه از این بابت که اولین شماره‌ی هفته‌نامه منتشر‌شد، ازین بابت که از روی شیطنت بچه‌گانه‌ی دوران‌، آن روز را خاطره‌انگیز‌تر از هر‌روز دیگری برایش کردم و به سبب «دلایل مردانه امان‌» از بازگو‌کردن همه‌ی آن اتفاقات معذورم ولی قسمتی از نوشته‌های بچه‌گانه‌ی خودم را با همان انشاء و بدون ویرایش و همان غلط‌های املایی برایتان بازگو می‌کنم‌:

«.‌.. چهارشنبه روزی بود و برای پدرم فرق زیادی با روزهای دیگر داشت‌، روزی که دوران جدیدتری از کار را تجربه می‌کرد‌، کاری که طبق گفته‌ی خودش به آن علاقه‌ی خاصی داشت‌. به‌هر‌حال آن چهارشنبه هم برای من خاطره‌انگیز بود و هم برای آقای دکتر بهزاد‌، برای پدرم ازین لحاظ که اولین شماره‌ی هفته‌نامه خود‌، با‌نام «پزشکی‌امروز» را منتشر می‌کرد.

حوالی ساعت ۹ صبح بود که به‌سمت دفتر روزنامه حرکت کردیم تا افتتاح‌کننده‌ی آنجا فرزند خلف آقای دکتر بهزاد باشد‌. حدود ۳ساعتی در آنجا معطل بودم و کم‌کم دیگ حوصله‌ام شروع به جوشیدن کرده بود‌، از پرسه‌زدن و سرک‌کشیدن به اتاق‌ها هم شدیداً خسته‌شده بودم‌، ازاین‌رو «قُرزدن» ‌را شروع کردم. پدرم به‌علت مشغله‌ی شدید روز اول هفته‌نامه‌ی خود‌، توجهی نسبت به من نداشت و مرا به‌حال خود رها‌کرده بود.

حول‌و‌حوش ساعت ۱۲ بود که دفتر روزنامه را به‌سمت منزل یکی‌از اقوام ترک‌کردیم‌. داخل ماشین با قیافه‌ای عبوس و اخمو نشسته و ناراحت از بی‌محلی‌های پدرم به فکر تلافی و آتش به‌پا کردن بودم. پدرم از فرط خوشحالی و خستگی چند‌ماهه هیچ توجهی به من نداشت. بابای بیچاره‌، بی‌خبر از نقشه‌ی شوم و پلیدانه‌ی من‌، مشغول زمزمه‌‌کردن آوازی برای خود بود‌. توی دلم با حالت طعنه‌آمیز و خبیثانه‌ای گفتم‌: نوبت آواز‌خواندن من هم خواهد رسید‌.‌..»

هر زمانی‌که این نوشته و ادامه‌ی آن‌را با پدرم می‌خواندیم‌، گویی که این اتفاق در همین نزدیکی رخ‌داده ساعت‌ها به آن می‌خندیدیم.

به هر‌حال ۲۵ سال از آن خاطره گذشته و ما در کنار شما‌، راهی را می‌رویم که اینگونه با عشق و نفرت کودکانه و انرژی  پدید آمد‌، روزها و شب‌هایی را گذراند و هم‌اکنون در اختیار من و شماست و این انتخاب ماست که به چه مسیری این تازه چشمه‌ی خروشان را هدایت کنیم‌، با همت‌، با تلاش و از همه مهمتر با امید‌.‌.‌.

در انتها مقدمه‌ای از کتاب «آرامش‌درون»، از شاهکارهای پدرم که به من اهدا شده به حضورتان تقدیم می‌کنم‌‌:

«‌این کتاب را با قطعه شعر هراس اثر استاد دکتر حسن هنرمندی به اردوان کوچکم و تمام اردوان‌هایی تقدیم می‌کنم که اولین فعل مورد استفاده‌ی زندگیشان  «می‌ترسم‌» بوده است‌:

شب‏ها چو گرگ در پس دیوار روزها

آرام خفته‏اند و دهان باز کرده‏اند

بر مرگ من، که زمزمه‏ی صبح روشن است

آهنگ‏های شوم ساز کرده‏اند

می‏ترسم از شتاب تو، ای شام زودرس

می‏ترسم از درنگ تو، ای صبح دیریاب

می‏ترسم از درنگ

می‏ترسم از شتاب

من هم شبی به شهر تو ره جستم ای هوس

من هم لبی به جام تو تر کردم ای گناه

زان لب، هزار ناله فرو خفته در سکوت

زان شب هزار قصه فرو مرده در نگاه

می‏ترسم از سیاهی شب‏های پر ملال

می‏ترسم از سپیدی روزان بی امید

می‏ترسم از سیاه

می‏ترسم از سپید

می‏ترسم از نگاه فرومرده در سکوت

می‏ترسم از سکوت فروخفته در نگاه

می‏ترسم از سکوت

می‏ترسم از نگاه

می‏ترسم از سپید

می‏ترسم از سیاه  . . .»

دوستدارتان

اردوان سیف بهزاد


تعداد بازدید : 894

نظرات

رضا قادری

9 سال و 4 ماه و 27 روز پیش

بسیار عالی

ثبت نظر

ارسال