مطابق رسم پنج شنبههای این دو سال، زمانیکه به دیدار پدر میروم، گلهای تازهای روی آرامگاه وی مشاهدهمیکنم که حکایتها دارد. به پیشتر برمیگردم و اوایل این هجرت نابههنگام.
در بهت این اتفاق، «علیآقا» از کارگران شریف شهرداری هست که زحمت رسیدگی به آنجا را میکشد و به سبب رفتوآمدهای ما به آنجا، افتخار آشنایی با وی را پیداکردم.
در ابتدا همیشه پرسشی برای علیآقا مطرح بود که شخصی که دراین خاک آرمیده است کیست که هرروز اینگونه مشتری دارد. با کنجکاوی روزها آرامگاه را زیرنظر داشت، زمانیکه افراد به دیدار پدرم میآمدند به بهانهی نظافت، نزدیکشان میشد و به اصطلاح ته و توی ماجرا را درمیآورد.
از این کندوکاوها متوجه پزشک بودن پدر گشت و بعداز چندی که متوجه ارتباط پدر و پسری ما شد، باتعجب به من گفت که سالیان درازی است که مشغول نظافت سنگها و مقبرهها هستم، بازماندگان زیادی را دیدهام، برخی در ابتدا گرمِ داغِ این اتفاق هستند، هرهفته میآیند و میروند و بهطورطبیعی پساز ماهها و حداکثر یکسال، دیگر این آمدنها و رفتنها به کمینهی مقدار خود میرسند. اما درمورد آقای دکتر اینگونه نیست! گذر زمان به ظاهر از سوزش و درد این داغ نکاستهاست و بیمارانش میآیند و میروند، با او مشورت میکنند، برایش شمع روشن میکنند و ساعتها نشسته و با وی درد دل میکنند! مگر پدر چگونه پزشکی بوده؟ تخصص وی چه بوده که اینگونه بیمارانش همچنان بر سر مزارش اینگونه ضجّهمیزنند که گویی پدرشان را ازدست دادهاند؛ در پاسخ به وی اینگونه آغازکردم که خود از ارج و قرب پدرم آگاه بودم. میدانستم یک کارهایی میکند که «دلی» است، کموبیش از فعالیتهایش خبر داشتم ولی هیچگاه سعی به شکستن خلوت و حریم وی نکردم، تا اینکه این اتفاق نامیمون برایم افتاد. زمانیکه در سوگ پدرم میسوختم و در دنیای خود غرق بودم، بارها اتفاق میافتاد که غریبهای درآن کشاکش مراسم خود را بهمن میرساند، در آغوشم میکشید و شروع به هقهقکردن میکرد. پساز چندبار این رخداد برایم عادی شده بود زیرا متوجه شدم که از بیماران پدر هستند. بدون استثنا این جمله را میشنیدم که پدرم، یا خودش و یا یکیاز افراد خانوادهاش را که بیماری لاعلاجی داشته بدون دریافت ریالی درمانکرده. ماهها پساز این اتفاق نیز سیل تلفنها بهسوی ما سرازیر بود، بااین مضمون که حالا که این اتفاق افتاده، پساز پدر چهکسی را میشناسی که به ما معرفی کنی تا راه او را ادامه دهد؟ در پاسخ اینگونه میگفتم که برادر من، خواهر من، من خود دربهدرتر از شما هستم، هستند بزرگان و بزرگتر از پدر من، هستند همکاران وی، هستند معلمان و استادان پدر، هم مسلکان وی نیز بسیارند، اما بهسان پدرم را خود نیز نیافتهام.
برخی مواقع اینگونه فکر میکردم که مبادا ارتباط پدر و پسری و احساس زیبای آن، بر منطق و واقعیت غلبهکرده و موجب مجیزگویی و بزرگنمایی گردد! شاید این احساس توست که بر واقعیت غلبهکرده است. اما زمانیکه این رخدادها را مرورمیکنم، یاد جملهای از پدر میافتم و دلم بیشتر به درد میآید که همیشه میگفت: «پساز مرگ من متوجه میشوید که چهکردم» و هماینک این روزهایی است که پیشبینی آنرا کرده بود. گرچه زمانی هم که بود، گوهر وجودی وی را میشناختیم ولی اکنون و با دیدن این سیل ارادتمندان وی، همگان بهاین مطلب اذعان دارند که جای او بسیاربسیار خالیست...
ثبت نظر