این ضربالمثل که شکل دیگر آن این است:
• حکیمباشی را امالهکنید!
در مفهوم زیر بهکار میرود:
«کاسه و کوزه را بر سر جورکش همیشگی فرد خطاکار )که حکیمباشی کنایه از اوست) شکستن»؛ فرد یا افراد دیگری را به جای مجرمـین اصلیکـیفردادن و همینطور؛« دزدی را سردستهها انجاممیدهند و چوبش را زیردستها میخورند؛ زیرا از قدیم رسم بوده که حکیمباشی را درازکنند!».۱
این مثل مترادف با ضربالمثلهایی چون:
• خنجر به غیر میکِشی و میکُشی مرا
از هرطرف که رَنجه شوی، کشتنی منم!
• به جرم عیسی، موسی را گرفتن!
• شاهخانم میزاد، ماهخانم دردمیکشه!
• بز بسته ملانصرالدین بودن!
• بچه خود را زدند، که چشم همسایه بترسد!
• گنهکنند گاوان، کدخدا دهد تاوان!
• ببخشید، چوب شما را خیاط خورد!
• خر خرابی میرساند، از چشم گاو میبینند (یا گوش گاو را میبرند)!
• دستش به خر نمیرسد، پالان را میزند!
و یا شعر معروفی که در همین مفهوم بهکارمیرود:
• گـنـهکـرد در بـلـخ آهـنگـری
به شوشتر زدند گردن مسگری
و یا نمونههای دیگری مانند:
• ببخشید کتک شما را حلاّج خورد!
• تو شده حـیض و من به گـرمابه
مـاهـــی او، مـــن تپیده برتابه
«سنایی»
• ناکرده گـنه مــعاقبم گـــویی
سبّابــة مــردم پشیــمــانــم
«ملکالشعرای بهار»
و اما داستان تاریخی این ضربالمثل:
«کریمخانزند، سرسلسله دودمان زندیه، مردی تنومند و قویهیکل بود .شبها مجلس میآراست و شراب میخورد و اندک میخوابید .همین افراط در شرابخواری و شببیداری، آنهم در سنین کهولت، موجبمیشد که غالباً اعتدال مزاج را ازدست بدهد و ضعف و بیماری براو مستولی شود .ازقضا روزی شد و پزشک مخصوص را که لقب«حکیمباشی»۲ داشت، بر بالینش حاضرکردند.
حکیمباشی چون پادشاه را معاینهکرد، بیماری را ناشیاز امتلای معده تشخیصداد و برطبق معمول و امکانات آن عصر و زمان برای مریض، یعـنی پـادشاه زنـد، «اِماله» تجویزکرد.
«اماله، وسیلهای برای تنقیه (که امروز در کتب پزشکی با عنوان Enemaاز آن صحبتمیشود) و لینتمزاج بود که در ادوار گذشته، اغلب درمورد اطفال پرخور و شکمباره، بخصوص آنهایی که غذاها و تـنقّـلات ناجــور مـیخوردند بهکار میرفت.
این وسیله، آلتی قیفی شکل و دنباله آن دراز و نوکش کج است که ازطریق آن مایعات و داروهای آبکی را از پایین (از راه مقعد) داخل امعاء و احشاء میکنند تا رودهها پاکشود و یبوستمزاج و هرگونه امتلای معده مرتفعگردد.
یادآوری این نکته نیز شاید خالی از لطف نباشد که عبارت «آب اماله» درمورد افرادی بهکارمیرود که بدون هدف و مکرراً به اداره یا شخص دیگری مراجعه نموده و برمیگردند، درحالیکه کار خاصی ندارند.
بههرحال، بزرگسالانی که دچار بیماریهای داخلی و یبوست و امتلای معده میشدند، بیشتر با فلوس و انواع جوشانده خود را معالجهمیکردند و اماله را به هرجهت و سببی که تصورشود، خوش نداشتند و آن را بعضاً نوعی تحقیر و تخفیف تلقیمیکردند. چنانکه از یعقوبلیثصفاری نقلمیکنند که از بیماری قولنج رنجمیبرد !اما وقتیکه اطبای معالج توصیه و تجویز کردند که باید امالهکند، (یعنی از مخرج پایین باید تنقیه و امالهشود)، باوجود درد و ناراحتی که داشت در جواب پزشکان گفت:«مرد هیچوقت فلان جای خود را به دیگران نشاننمیدهد» و ظاهراً براثر این لجبازی از دنیا رفت.۳
«وکیلالرعایا»، آن خان متعصّب که بههمین جهات و ملاحظات «اماله و شیاف» و اینگونه معالجات را بهزعم خویش در شأن مردان سپاهی و بهویژه سلاطین و سرداران نمیدانست، بهشدت برآشفت و با خشونت فریاد زد:«کی اماله شود؟!!»
و طبیب از ترس گفت:«بنده قربان!»
کریمخانزند بهقدری عصبانی بود که بدون بررسی و شاید بهمنظور تنبیه و مجازات اسائه ادبی که شده بود، دستورداد«حکیم باشی را دراز و امالهنمودند!»
از قضای روزگار کریم خان زند بهبود یافت و احتیاج به تنقیه و اماله پیدانکرد، زیرا مرض چندان حاد و دشوار نبود و احتمالاً همان جوشوخروش و حرارت و گرمی ناشیاز ناراحتی اعصاب، موجب رفع مرض و بیماری شده بود.
در هرصورت این اقدام و تدبیر خانزند را به فالنیک! گرفتند و از آن بهبعد هرگاه کریمخانزند بیمار میشد، طبیب نگونبخت مجبور بود«اماله شود» و یا بهاصطلاح معروف حکیمباشی را درازمیکردند و این عـبارت از آن تـاریـخ ضربالمثل شد.۴
روایت دوّمی از این ضربالمثل در کتاب داستاننامه بهمنیاری نیز وجود دارد:
آزادخاننامی از رؤسای اکراد (کردها)، به قولنج و درد دلی سخت مبتلا شد و یکی دوتن از ملازمان خود را به طلب حکیم فرستاد. حکیم پساز حضور و دریافتن حال رنجور، دستور امالهداد. خان پرسید: «اماله کدام است و ترتیب انجام آن چیست؟» حکیم پساز بیان شکل و هیأت شیشه اماله گفت:«دواهایی که دراین نسخه نوشتهام، جوشانیده، صافمیکنند و آنگاه خان باید به فلان وضع بخوابد و پرستاران سر شیشه اماله را در مقعد...» سخن حکیم تمام نشده بود که خان متعصب برآشفت و گفت:«درمقعد کی؟!» حکیم که دانست اگر حقیقت را بگوید بدون درنگ کشته خواهدشد، گفت:«در مقعد بنده .»خشم خان فرونشست و فرمانداد تا مطابق دستور حکیم، شیشه و دارو را حاضرکردند و آنگاه حکیمباشی را خوابانیدند و امالهنمودند! اتفاقاً مرض و بیماری خان تسکینیافت و گفت:«باید چند مدتی نزد ما بمانی.» حکیم که چارهای جز اطاعت نداشت، پذیرفت .درآن دوران هرزمانیکه دل خان یا یکیاز بستگانش یا رئیس دیگری از رؤســایکــرد درد میگرفت، خــان میگفت: «حکیمباشی را درازکنید .»ملازمان نیز حکیم بیچاره را خوابانیده، اماله میکردند. حکیم سرانجام به تنگ آمد و به تدبیری فرارکرد. گویند درحال فرار نیز سواری را دید که از عقب او اسب میتازد و شیشه امالهای را دردست دارد و فریادمیزند:«حکیمباشی، محض رضای خدا توقفکن و درد دل فلانی را معالجه نما، آنگاه به هرجا که میخواهی برو!».۵ صدور احکامی که درآن مجرم تبرئهگشته و بیگناهی به دار مجازات آویـخـتهمیشود، آنچنان در تاریخ کشور ما ریشهدار است که هر قاضی که به ناحق حکم صادرمینمود، میگفتند:«حکمش مانند حکم قاضی دیوان بلخ است» و نیز دادگاهی که برخلاف عدل و انصاف رأی میداد را به«دیـوان بـلـخ» تـشـبیهمینمودند. در زیر چند نمونه از قضاوتهای دیوان بلخ را از کتاب داستانهای امثال شادروان «امیرقلی امینی» که خواندن آن بیارتباط با موضوع مورد بحث ما نیست، تقدیم حضور میکنم:
حکایت نخست:
در شهر بلخ شبی دزدی از دیوار خانهای بالارفت. تصادفاً درحین بالارفتن از دیوار پایش لغزید و به زمین افتاد و پایش شکست .براثر انعکاس صدا، همسایهها از خانه بیرون دویده، دزد را دستگیر و به داروغه تسلیم نمودند. دزد هنگام محاکمه نزد قاضی شکایتبرد که چون دیوارخانه بلند بود و من نتوانستم از دیوار بالا بروم، بههمین جهت صاحبخانه مقصر است و باید از عهده خسارت وارده برآید .قاضی دیوان بلخ دستور احضار صاحبخانه را صادرکرد و بدین جهت صاحبخانه نیز گناه را بر گردن بنّا انداخت که دیوار را بلند ساخته است .بنّا نیز خشتمال را مقصر قلمداد نمود و بههمین طریق خشتمال، نجّار را که قالب خشت را بزرگ ساخته است .نجّار پساز حضور در دادگاه گفت:«چون عاشق روی دختری بودم، هنگام ساختن قالب، برحسب تصادف همان دخترک پریرو از مقابلم گذشت و عقل و دل و دینم ازدست رفت و درنتیجه در ساختن قالب خشت اشتباه شد». دخترک را خواستند .او نیز گناهکار را آخوندی دانست که به مادرش دعایی داده بود و از اثر آن دعا مهوشی چون او قدم بهعرصه وجود گذارده بود .بالاخره آخوند بدبخت محکومشد که یک چشمش را از حدقه درآورند .او نیز اظهارداشت که در همسایگی ما مردی شکارچی هست که هرگاه شکاری را هدف قرارمیدهد، یک چشمش را برهم گذارده و با چشم دیگر نشانهگیری مینماید و چون یک چشم شکارچی زاید است، بهجای چشم من چشم وی را درآورند .شکارچی که ماجرا را فهمید گفت:«صحیح است.یک چشم من بیمصرف است، اما کسـی هست که از مـن اصلـحتراست، حتی اگر دو چشم او را نیز کورکنند چون نیاز به آنها ندارد، به او زیانی نمیرسد» .قاضی گفت:«اوکیست؟» گفت: «سُرناچی که هردو چشم خود را میبندد و به سُرنا میدمد». قاضی قبولکرد و قول او را تصدیق نمود و فرمود تا سرناچی را حاضرکردند و حکم کرد که چشم او را به قصاص از حدقه درآورند. بیچاره سرناچی نیز چون نتوانست بهانهای پیداکند، تسلیم شد و یک چشم او را درآوردند تا قصاص شرعی بهعمل آید.
حکایتدوم:
دزدی گوشه دیوار زرگری را سوراخکرد و تا کمر داخل شد و هرچه که بهدستش رسید بیرون آورد و بهسرقت برد. وقتی دزد را برای محاکمه آوردند، وکیلمدافع دزد در محکمه گفت که عبارت قانون چنین است:«هرگاه شخصی وارد خانه یا دکان غیر شود و دزدی نماید، به یکسال حبس مـحکوم میشود.» بنابر ماده مذکور حبس شامل حال موکّل من نمیشود، زیرا او بهتمام معنی وارد نشده، بلکه فقط تا کمر داخل شدهاست .قضّات دیوان بلخ که دیدند حرف وکیل او حسابی است! پساز مشاوره به این طریق رأی صادرکردند:«نظر به اینکه متهم تا کمر داخل دکان زرگری شده و سرقت کرده است و کاملاً دخول ننموده! لذا محکمه رأی میدهد که نصف بدن متهم به یک سال حبس محکوم و نصف دیگر بدن او آزاد باشد و محکـوم میتواند درصورت تمایل به هرطریقــی که میداند آنها را از یکدیگر جداسازد.
حکایت سوم:
مردی از اهل بلخ، نقلکرد که در شهر مردی را دیدم که او را محکم به تابوتی بسته بودند و به قبرستان میبردند. مرد دمبهدم سرش را بهقدر امکان بلند میکرد و میگفت:«ای جماعت، شاهد باشید که من نمردهام، مرا زنده دفنمیکنند.» من تعجبکردم و از قاضی شهر درمورد واقعه پرسیدم.گفت:«آن مرد که در تابوت دیدی در سفر بود و چون بسیار گذشت و به دیار خود بازنگشت، من مالش را میان وارثانش قسمتکردم و زنش را نیز به شوهردادم! حالا آمده و میگوید که من نمردهام .من ملاحظهکردم که اگر قول او را بپذیرم، برای همگی دردسر فراهم خواهد شد. زنش باردارشده و هنوز وضع حمل نکرده و از اموالش بعضی تلف و برخی مایه دست و سرمایه توکل وارثانشده و حکم بدون خسارت در حق او نخواهد شد. علیهذا حکمکردم که او مرده و فرمودم تا وی را دفنکنند تا هم مردم آسوده شوند و هم او راهی را که درپیشدارد، از پیشپای بردارد».۶
۱. شاملو، احمد، کتاب کوچه( حرف ح ،(صفحه ۵۳۸، انتشارات مازیار، تهران،۱۳۶۱
۲. مؤلف کتاب ریشههای تاریخی امثال و حکم دراینمورد مینویسد:«بعید نیست این حکیمباشی همان «میرزانصیر الملک»، طبیب مخصوص کریمخان و خاندانزند باشد .«بهنقل از تاریخ زندیه،) صفحه۲۱۲)
۳. نقل از کتاب اژدهای هفت سر، تألیف دکتر محمدابراهیم باستانیپاریزی، صفحه۴۳۴.
۴. پرتوی آملی، مهدی، ریشه های تاریخی امثالوحکم، ص۴۹۲-۴۹۱، انتشارات کتابخانه سنایی، چاپ اول،۱۳۶۵ .
۵. ذوالفقاری، دکتر حسن، داستانهای امثال، ص،۷ ـ۴۲۶ انتشارات مازیار، چاپ چهارم ۱۳۸۸
۶. امینی، امیرقلی، داستانهای امثال، صفحه۱۲۸، اصفهان، ۱۳۲۴.
ثبت نظر